2012/12/19
مکان هایی هستند که آدم را دچار احساسات گوناگون و متضادی می کنند . ساده ترش می شود اینکه کاملا گوزپیچت می کنند.
تهران در این سالهای اخیر برای من همین مکان بوده . من نمی دانم ـ همین ندانستن مرا دیوانه می کند! ـ  و نمی‌توانم بفهمم چرا در شهر خودم تا این اندازه احساس غربت می کنم ؟
من در یک لحظه واحد در این شهر، هم عاشقم هم متنفر، هم خوشحالم هم غمگین ، هم مشتاقم هم بیزار ، هم امیدوارم و هم ناامیدترین آدم روی زمین . 
 اصلا من حتی نمی توانم در مورد این احساسی که دارم چیزی بنویسم .
و بعد،
می ترسم!
..


2012/12/06
غازی به بزرگی تمام آسمانی که من می توانستم از بالکن کوچک خانه ام ببینم در آسمان پرواز می کرد. منقارش حالتی کشیده و رو به جلو داشت. با باد حرکت می کرد و رو به جلو می رفت. کمی بعدتر خیلی آهسته همانطور که پیش می رفت سرش از تنش جدا شد. سر کوچک که جدا شده بود سریعتر پیش می رفت. چند دقیقه ای نگذشته بود که پاهایش هم از تنش جدا شدند. تنش گرد شد و تغییر شکل داد. تکه ابر غول پیکر دیگر شبیه هیچ غازی نبود.
تکه های ابر می رفتند و می رفتند تا در  گوشه‌ای دیگر از این آسمان پهناور داستان دیگری برای آدم دیگری که رو به آسمان دارد بسازند . 
شاید آن دیگری تو باشی ؟!
..