قهوه تلخ دوست ندارد !
این را خوب فهمیده بود زن ، وقتی اولین جرعه قهوه را نوشیده بود مرد.
چهره اش با تمام مقاومتی که کرده بود ، جمع شده بود .
زن با خودش گفت یادم می ماند که قهوه تلخ را دوست نمی دارد این مرد که به گمان خیلی ها پر از تلخی بود اما نبود .
کنار یکی از پنجره های بلند رو به باغ قدیمیِ کافه که زمانی برای خود برو و بیایی داشته نشسته بودند . داشت غروب میشد و خب این خیلی بد بود . یعنی که وقت در حال تمام شدن بود . باید برمیگشتند به زندگی حقیقی .
پیاده و در سکوت چند کوچه و خیابان محله ای قدیمی را پیمودند .
گاهی آنقدر حرف ها زیاد است که سکوت می کنی .
آنها هم همین کار را کردند .
ماشینی کرایه کردند .
رفتند و رفتند .
پیش از بدرود فقط لحظه ای زن ، مرد را بوییده بود .
.
.
.
حالا درست یک سال است که زن نفسش را در سینه حبس کرده است .
..