2007/02/21
تا وقت گل نی
این روزها خیلی فکر کردم به اینکه واقعا اشکال کار از کجاست . با خودم میگم این که به عقاید هم احترام نمیذاریم ، اینکه پامونو از گلیممون درازتر میکنیم ، اینکه نمیتونیم در برابر وسوسه سرک کشیدن به فضای شخصی مردم مقاومت کنیم هر چند که طرف در خونشو باز گذاشته باشه ، اینکه نمیتونیم داخل خونه ای رو که پنجره هاش پرده نداره نگاه نکنیم چون از نظر وجدانی و اخلاقی نباید اینکار رو بکنیم و اینکه خلاصه در همه کارمون افراطی هستیم ، همش برمیگرده به فرهنگ سرزمینی که ازش اومدیم . جایی که توش به دنیا اومدیم و بزرگ شدیم و با هر نفسی که کشیدیم بهمون یادآوری کردن پنهان کاری رو ، که اگه پنهان نکنیم از خیلی از موقعیتهای اجتماعی محروم میمونیم . فرهنگ سرزمینی که در آن به خاطر عقاید سیاسی یکی از اعضای فامیل از ورود به دانشگاه محروم میشیم . سرزمینی که چشمها و گوشهای مردم برای دیدن و شنیدن واقعیتهای خیلی زشت و ناخوش ، کور و کرن اما برای سردرآوردن از کوچکترین و خصوصی ترین ابعاد زندگی یکدیگر دو تا گوش و چشم دیگه هم قرض میگیرند . سرزمینی که بالاخره نمیشه سر درآورد مردمش خوشبختن یا بدبخت . ادعای فرهنگ و تمدن چند هزار ساله رو باید باور کرد یا بی جنبگی های برخورد با پدیده هایی مثل اینترنت و وبلاگ و هر چیز مجازی دیگه ؟ به هر حال . این حرفا که همش کشکه و هیچ دردی رو دوا نمیکنه . پس زیاده گویی نمیکنم دیگه .
با خودم میگم دیگه وبلاگ نمینویسم . کسی نمرده برای این چهارخط چرت و پرتای من . باز میگم نه . مینویسم بالاخره یک نفر هم یک چیزی دستگیرش بشه ، خوبه . من مقاومت میکنم شاید بشه به مرور زمان فرهنگ سازی کرد . خلاصه که گیر افتادم و در نهایت برای اینکه تصمیم عجولانه ای نگرفته باشم و احساساتی عمل نکنم ، تصمیم گرفتم برای مدتی برم سفر . یعنی از وبلاگم فاصله بگیرم و رهاش کنم به امان خدا تا دوباره انرژی و حس و حال نوشتنم برگرده . با اینکه همیشه فکر میکردم اینکار رو نخواهم کرد و کار سختیه که دیگه ننویسم اما انگار الان وقتشه چون نه دلم گرفت و نه به نظرم میاد کار سختیه . پس ،
فعلا خداحافظ تا وقت گل نی .
2007/02/19
ژن ها
دکتر ژنتیک میگفت : خودکشی جزء مسایل ژنتیکیه . یعنی ژن خودکشی باید در آدم وجود داشته باشه تا تحت شرایط خاصی بروز کنه .
جالب بود ؟
2007/02/17
قضیه دیزی و حیای گربه
دارم به حق فکر میکنم . به کلمه " حق " فکر میکنم . "حق" یعنی چی ؟ تعریف ثابتی از حق وجود داره که همه قبولش داشته باشن و همه بهش احترام بذارن ؟ "حق" گرفتنیه ، دادنیه ، پایمال کردنیه یا خوردنیه ؟ حقوق اجتماعی و حقوق فردی یعنی چی ؟

میگم من سعی میکنم حق کسی رو پایمال نکنم . میگه تا تعریفت از حق چی باشه !

میگم حق دیگه . حق مردم . میگه تا تعریفت از حق مردم چی باشه !

میگم یعنی که ، ...... نمیدونم . خب یعنی پا نذارم رو شونه یکی دیگه برم بالا و اونو له کنم . نه منظورم اینه که سعی میکنم قدرشناس باشم . یعنی اونجایی که امکانشو دارم حق دیگران رو نادیده بگیرم و فقط به خودم فکر کنم و با ضایع کردن حق یکی دیگه خودمو به جایی که فقط ظاهرا ارزشی داره برسونم ، اینکار رو نکنم . اه ، خدایا چرا نمی تونم منظورم رو درست بیان کنم . خب آخه این چیزا که گفتنی نیست . من خیلی وقتها از موقعیتهایی که به آسونی برام پیش اومده به خاطر اینکه خودمو لایقش نمی دونستم گذشته ام . حق خودم نمی دیدم که مثلا فلان چیز نصیبم بشه یا فلان موقعیت رو به دست بیارم . نتونستم حق اونیکه لایقش بوده رو نادیده بگیرم و نمیگیرم و سعی میکنم که باز هم همینطور باشه . اما بارها شده که همون آدما حق منو حسابی گذاشتن کف دستم . یک جوری که هیچ وقت از یادم نره . چرا اینطوری شد ؟ من که اینقدر نسبت بهشون منصف بودم چرا این بلا سرم اومد . چرا وقتی بهشون اعتراض میکنم میگن نه ، تو اشتباه میکنی ، ما در حقت کوتاهی نکردیم ، ما درست حق و حقوقتو رعایت کردیم و بعد شروع میکنند به توجیه کردن کارهاشون و تعریفهای جدیدی از "حق" بنا به شرایط موجود ارائه دادن . این تعریف ها در موقعیت های دیگه باز هم تغییر خواهند کرد . برای اینه که میگم آیا تعریف مشخصی از حق وجود داره یا نه ؟

میگه تو اشتباه میکنی شاید .

میگم باشه قبول . اگه در مورد فلانی من اشتباه میکنم ، چرا پس تمام کسان دیگری که با این آدم ارتباط داشته اند دقیقا سر همین ماجرا باهاش مشکل پیدا کرده اند ؟ خب لابد تعریف اون از حق یک اشکالی داره که با همه به مشکل میخوره .

میگه خب این یک مورد رو حق با توئه .

چه عجب !!!

باز هم مثال میزنم و مثال میزنم و داستان ها تعریف میکنم و باز بیشتر به این موضوع فکر میکنم که واقعا "حق" یعنی چی ؟ کلافه شده ام .

....................................................................................................

هنوز چند ساعت هم ازین گفتگو نگذشته که میگن دیشب تو خبر بیست و سی شبکه دو یکی از عکسهای خانوادگیتونو نشون دادن . دیدی؟ برق از کله ام میپره . شوخیه یا جدی ؟ از تو اینترنت برنامه خبر رو پیدا میکنم . ای دل غافل . با اجازه کی اینکار رو کردن ؟ از عکسایی که من در سایت فلیکر آپلود کرده بودم یکی رو که مربوط به سالهای خیلی دور بوده برداشته اند و به عنوان نسخه دیجیتالی عکسهای قدیمی سیاه و سفید خانوادگی در تلویزیون سراسری نشون میدن و بعدشم میگن شما هم اگه ازین عکسها دارین که مربوط به عید و دید و بازدید عید میشه برای ما بفرستین تا در برنامه های نزدیک نوروز بهترین هاشو نشون بدیم . یکی نیست بهشون بگه شما که سایت فلیکر رو تو ایران سانسور میکنین غلط میخورین (!) از عکساش برای تلویزیونتون استفاده میکنین . یکی دیگه نیست بهشون بگه آخه آدمای بیسواد و بی فرهنگ که مثلا دارین کار فرهنگی میکنین ، اسم قانون کپی رایت تا حالا به گوشتون خورده ؟ البته حق هم دارن . قانون کپی رایت که سهله اگه ولشون کنی تو سوراخ دماغ آدم هم سرک میکشن بلکه یک چیزی گیرشون بیاد . این یعنی همون چیزی که من بهش میگم رعایت نکردن حقوق دیگران . من و هزاران نفر مثل من عکسهامونو در یک سایت معتبر جهانی آپلود می کنیم و بابت اینکار پول پرداخت میکنیم که از تبادل این عکسها در همون فضای تعریف شده با قوانین مشخص درس بگیریم و بلکه مثل کلاس درسی باشه برامون و از تجربیات عکاسی هم استفاده کنیم . حالا با کشوری که قانون کپی رایت نداره باید چکار کرد ؟ با آدمی که تو اون کشور زندگی میکنه و خودش هم اینقدر وجدان نداره که به حق و حقوق صاحب عکس احترام بذاره ، باید چکار کرد ؟ قانون جنگل حکم فرماست گویا .

خیلی سعی کردم نادیده بگیرم اما نشد . خیلی سعی کردم از کنار این قضیه خونسرد بگذرم اما نتونستم . نه بخاطر اون عکس بلکه به خاطر نفس کار . یعنی اینکه فرهنگ استفاده از هر چیزی قبل از خود اون چیز باید تو یک جامعه جا بیافته . اینترنت هزار تا خاصیت داره اما واقعا چند درصد از مردم واقعا ازش استفاده درست میکنن ؟ هر چیزی لیاقت میخواد . داشتن آزادی لیاقت میخواد . احترام گذاشتن به حقوق دیگران یک مسئله وجدانیه در درجه اول . اما با کسی که نمی تونه خودشو کنترل کنه باید چکار کرد ؟ باید براش قانون گذاشت . قانون یا کشک ؟ برو عمو دلت خوشه .

راست میگه . باید برم که دلم رو بیخودی خوش کردم . روزی که این وبلاگ رو راه انداختم به من گفت که یادت باشه از امروز انتظار اینکه نوشته هات رو هرکسی بخونه و هر کار دلش میخواد باهاشون بکنه رو داشته باش . دیگه اختیار عکس ها و نوشته هات رو نداری . دست همه بهشون میرسه . راست میگفت . اما تا امروز هیچوقت این اتفاق برام نیافتاده بود که اینقدر بی اعتماد و بد بین باشم نسبت به بیننده ها و خواننده هام . همه اونایی که خواستن از عکسام استفاده کنن با یک ایمیل منو مطلع کردن . کار سختی بوده ؟ فکر نمیکنم . حالا صد سال هم که خودشونو توجیه کنن که حالا مگه چی شده ؟ چیزی نبوده که اینقدر شلوغش میکنی ، فایده نداره . مثل دزدی میمونه . حالا هرچقدر هم که دزده برای اهداف انسان دوستانه دزدی کنه ، دزدی دزدیه .

دوست دارم یک خرده مثبت اندیش باشم اما باز میبینم نه . همون اصل همیشگی : همه چیز بد است مگر اینکه خلافش ثابت شود . همه انسانها بد هستند مگر اینکه خلافش ثابت شود . اینجوری راحت ترم .

در خانه ام را محکم میبندم و یک آیفون تصویری برای خانه ام میخرم چون معلوم نیست پشت در دوست است یا دشمن . شاید هم اسباب کشی کنم و بیخبر خانه را خالی .

...................................................................................................................................................

این عکس ناقابل هم هدیه ایست برای کسانیکه به راحتی از دیوار حریم شخصی آدمها بالا میروند . برای کسانیکه به مردم ظلم میکنند . برای کسانیکه به حق دیگران احترام نمیگذارند . برای کسانیکه به اسم کار فرهنگی ، تیشه به ریشه فرهنگ میزنند . برای کسانیکه لیاقت آزادی رو ندارند . برای کسانیکه دروغ میگویند . برای کسانیکه تاریخ رو تحریف میکنند و برای کسانیکه روز جمعه ما را خراب کردند .
نوش جانتان .
2007/02/16
عکس روز جمعه
شما میدونستین چنین گلهایی هم تولید میشن ؟
اسمشون هست گل رنگین کمانی و هر گلبرگشون یک رنگه . بازار خیلی خوبی پیدا کرده تو دنیا . هلندی ها این گل رو ساختن و دارن به همه جای دنیا صادرش میکنن . دستشون درد نکنه .

2007/02/13
چهره واقعی من
بالاخره امروز بعد از چهار ماه وسایل اضافی ازون یکی اتاقمون رفت بیرون و من میتونم با خیال راحت یک سر و سامونی به این اتاق مادر مرده بدم . جالب اینجاست که تمام این روزا دلم میخواست این اتفاق بیافته ولی الان که وسایل اضافی رفته اند ، حوصله ندارم به اتاق برسم . اینجوریاست دیگه !!!اینم از همون خواص آدمیزادیه که من همیشه سعی میکنم ازش فاصله بگیرم . ( منظورم فاصله گرفتن از آدمیزادی نبود !!! ) دوست ندارم وقتی به یک چیزی که دلم میخواسته میرسم ، برام بی اهمیت باشه .
چند روزه دارم به شخصیتی که تو این وبلاگ از خودم معرفی کردم فکر میکنم . آیا من همینم که شما اینجا میخونید و همش برام کامنتهای به به و چه چه میذارین و مدام از سلیقه ام تعریف میکنین ؟ اینجا من به شکل یک زن خانه دار که از صبح تو شب داره یک وری با یک گوشه زندگیش میره و غذاهای رنگارنگ میپزه و در و دیوار رو رنگ میزنه و خیاطی میکنه و ... هستم . اما واقعا من اینم ؟ همه اینا فقط یک قسمت از منه . قسمتهای دیگه چی ؟ هیچی .
من یک مشت خصوصیات اخلاقی خوب و بد دارم که خودم ازشون آگاهم اما برام جالبه بدونم شمایی که فقط منو از روی وبلاگم میشناسین ، منو چطوری میشناسین . لطفا برام بنویسین . از نوشته های من به چه نکات بارزی از من رسیدین ؟ ترسناک ؟ بداخلاق ؟ خوش اخلاق ؟ مغرور؟ خودخواه ؟ مهربون ؟ بدجنس ؟ خوش جنس ؟ هرچیزی که فکر میکنین .
خلاصه ، فکر کنم ظرفیت نداشتم اینقدر ازم تعریف کردین با کامنت هاتون . دستتون درد نکنه ها . اما من عادت ندارم همش ازم تعریف بشه . ببخشید اگه یک خرده ( شاید هم بیشتر ) زبونم تلخه و به قول یک دوستی برای همه خط و نشون میکشم . اما من واقعی مجموعه ای از همه ایناست . نه فقط آشپزی و موسیقی و خونه داری و .... .
البته این مشکل همه وبلاگهاست که نمی تونن آینه تمام نمای نویسنده هاشون باشن . قرار هم نیست اینطور باشه . چه بهتر که اینطور نیست .
2007/02/12
ایدز
میگم زمان انقلاب مردم از ایدز نمی ترسیدند . خودم تو این فیلمهای مستندی که از روزهای انقلاب پخش میکنند چند بار دیدم مردم رفتند دستاشونو زندند تو خون اونایی که مرده بودند و مالیدند به در و دیوار . الان هم حاضرن ازین کارا بکنند ؟
اون موقع اصلا ایدز بوده یا نه ؟
2007/02/11
سرگرمی های کوچک
اینم شده سرگرمی جدید من . گرم کردن یا جا انداختن غذا روی شعله شمع .

اینقذه خوبه . ( بالحن بهروز وثوقی بخونین در فیلم دشنه . )
2007/02/10
یک جمعه تمیز و آبی
دیروز هوا خیلی قشنگ بود . تمیز و خنک . آسمون پر بود از ابرهای قلمبه قلمبه ی سفید . پنجشنبه شب با پژمان تصمیم گرفتیم صبح جمعه از خواب بیدار شیم و سه ساعت رانندگی کنیم و بریم العین . اونجا نهار بخوریم و دوباره سه ساعت رانندگی کنیم و برگردیم . ازین خل بازی ها بود که بعضی وقتا میچسبه اما در آخرین لحظات به چند دلیل که یکیش همانا اقتصاد خانواده بود از رفتن منصرف شدیم . به جاش رفتیم یک جایی پشت بزرگراه شیخ زاید که ازونجا میشد تمام ساختمونای بلند شیخ زاید رو در یک خط دید . در واقع اونجا انتهای خور بود و محل زندگی لک لک ها . دو تا دوربین خیلی بزرگ شبیه به تلسکوپ گذاشته اند اونجا تا بتونی با اونا لک لک ها رو با جزییات تماشا کنی اما متاسفانه جمعه ها دوربین ها تعطیل بودند . تو اتاقک هایی بودند که درشون بسته بود و فقط در طول هفته از ساعت نه صبح تا چهار بعدازظهر کار میکنند .

چند تایی عکس از آسمان و دریا و زمین و زمان انداختیم و دلمان خنک شد .
بلندترین ساختمانی که درعکس میبینید همون برج دبی ه که قراره بلندترین برج دنیا و جهان و آسمان ها (!!!) باشه . این ارتفاعی که ازش میبینید تقریبا نصف ارتفاع نهاییش است . خدا بخیر کناد . بعد از این دیگه میخوان چکار کنن ؟ در ایام فستیوال دبی اماراتی ها چندین رکورد در کتاب گینس ثبت کردند مثل بزرگترین بالن ، بزرگترین بالش ، بزرگترین تشک و بزرگترین میز غذا .
2007/02/09
عکس روز جمعه
چند عکس از تهران قدیم .
توجه کنید به آسمان صاف و زیبای تهران .
توجه کنید به خیلی چیزها .
انگار نه انگارکه این ساختمان اداره پست همون توپخونه کثیف و دود زده و شلوغ فعلیه . چه بلایی به سر این شهر اومده ؟؟؟؟





2007/02/08
گنجه
همیشه خونمون رو قبل از اومدن مهمون خیلی دوست دارم . همه جا مرتب و تمیز میشه . روی میز پر میشه از خوراکی های رنگارنگ که از دست بچه ها تو گنجه قایمشون میکنم . راستی من که بچه ندارم . اما خوراکی ها تو گنجه هاکه باشند هیجان انگیز ترند .از دست خودم تو گنجه قایم میکنم که نتونم پیداشون کنم . اینجوری که میگم گنجه ، احساس مامان بزرگی بهم دست میده . حس و حال قدیمی داره . گنجه !!!

نور خونه رو کم میکنم . چند تا شمع روشن میکنم و خلاصه خیلی کیف داره دیگه .

2007/02/07
بیخیال
میگم این آدمیزاد دو پا چه خواصی داره ها .
یکی از خاصیتهای آدمیزادی همین سوء تفاهمه . آدم هر چی بگه و هر کاری بکنه و هر جوری رفتار کنه بالاخره یک کسی هست که یک برداشت اشتباهی بکنه و براش سوء تفاهم پیش بیاد .
به نظر من دو نحوه برخورد با سوء تفاهم وجود داره . یکی اینکه سعی کنی رفعش کنی و دیگری اینکه بیخیالش بشی . تو این وبلاگ من راه دوم رو انتخاب میکنم .
2007/02/06
نکیسا
این فیلم رو ببینید .

پسر رقصنده ، یکی از ایرانی های مقیم پاریسه . شاهرخ یکی از این جوونای ایرونیه که سالهای ساله در زمینه رقص فعالیت میکنه و تحقیق . بسیار ایرانیه و از خیلی از کسانی که تمام عمرشون رو درایران زندگی کرده اند ایران رو بهتر میشناسه و در موردش مطالعه کرده . مثل هر کار نو و ایده جدید که همیشه عده ای مخالف داره ، هستند کسانیکه از شیوه کارش انتقاد میکنند . من خودم شخصا کارشو دوست دارم . اسم گروه هنریش " نکیسا " ست .

اولین بار شب تولد بیست سالگیم دریک مهمونی که به مناسبت تولد من و دو تا دیگه از دوستام بود در پاریس باهاش آشنا شدم و اون دوره تمام پاریس رو با هم ویزیت کردیم . اینقدر خوب در مورد تمام شهر اطلاعات داشت که بدون او، من و دوستام هرگز نمی تونستیم پاریس رو اینقدر خوب و با ریزه کاری کشف کنیم .

آلبوم " افسانه تنبور " رو به خاطر همین قطعه خیلی دوست دارم . کیخسرو پورناظری نوازنده تنبور محبوب منه و بسیار مرد متین ودوست داشتنی ه . دختری که شاهرخ رو همراهی میکنه در رقص و در واقع الان سالهاست زوج هنری خوبی هستند با هم ، اصالتا اسپانیاییه ولی او هم در پاریس زندگی میکنه . اسمش کارین ه و آخرین بار چهار سال پیش در مادرید دیدمش که به طور اتفاقی پوستر کنسرت ما رو دیده بود و اومده بود کنسرت . دنیای کوچیکیه .

خلاصه . به نظرم آدم چیزای خوب دنیا رو باید ببینه .

2007/02/04
زمان بی معنی
گاهی با خودم فکر میکنم چه ربطی بین پیانو زدن وتمرین موسیقی و پوست کندن هویج و پاک کردن ماهی وجود داره ؟
گاهی با خودم فکر میکنم چه ارتباطی بین کوتاه کردن قد شلوار و کوک زدن و پس دوزی کردن و اتو کشیدن با عکاسی وجود داره ؟
دستایی که آشپزی میکنن و هزار بار شسته میشن رو چه به ساز زدن ؟
دارم مینویسم اما دستام بوی ماهی تازه میدن . خب اونی که ساز میزنه و عکس میگیره و کتاب میخونه هم باید غذا بخوره دیگه . باید لباس بپوشه دیگه . پس باید آشپزی هم بکنه ، خیاطی هم همینطور .
نمیشه دیگه . با هم جور در نمیاد .
امروز بعد ازظهر تو این هوای بارونی دلپذیر ، عینکم رو زدم به چشمم ، این داستان گویا رو شروع کردم ، جعبه نخ و سوزنم رو آوردم ، یک لیوان قهوه هم ضمیمه اش و نشستم به مدت دو ساعت عین پیرزن ها قد شلوار کوتاه کردم و کوک زدم و شکافتم و قصه گوش کردم و قهوه نوشیدم . یک لحظه احساس کردم چهل سال گذشت . احساس کردم به صندلی دوخته شده ام . احساس کردم الان در خونه باز میشه و یک عالمه نوه و نتیجه میریزن تو خونه و آرامش منو به هم خواهند زد . احساس کردم از کار افتاده ام . احساس کردم آلزایمر گرفته ام . بعد یک دفعه یادم افتاد به جای نوه و نتیجه ها پژمان تا یک ساعت بعد خواهد آمد و هنوز شامی در بساط نداریم . از جا بلند شدم و یک عالمه سبزیجات رنگارنگ رو روانه بخارپز کردم و دو تکه ماهی هم آماده طبخ . اما هنوز پیر بودم . باید یک کاری کرد . خدا رو شکر کردم که پیانو دارم و احساس گناه از اینکه اینقدر کم بهش میرسم . نشستم . ولی انگشتام هنوزتو حال و هوای کارد آشچزخونه و مایع ظرفشویی بودند . وادارشون کردم وظیفه دیگرشونو به خاطر بیارن . آخرین نکتورن شوپن که جاری شد چهل و هفت سال جوان شدم .
دزدی هنری
میگم اگه موزیک فیلمهای " حرفه ای " و " سینما پارادیزو " و " فهرست شیندلر " و " سه رنگ کیشلوفسکی " نبودند ، این تلویزیون ایران چه خاکی به سرش میریخت ؟ هر سریال و برنامه مزخرفی گیرشون میاد یکی ازین موزیکها رو میذارن روش با پررویی تمام . خجالت هم نمیکشن . این همه فارغ التحصیل موزیک تو مملکت دارن از بیکاری کف میکنن بعد اینا همچنان به دزدی موزیک و تصویر و تبلیغ ادامه میدن .

امروز هوا خرابه . باد شدیدی میاد و همه جا پر از شن و خاکه . فردا قراره باز بارونی بشه . دوست دارم .

یک ساختونی روبروی خونمون ساخته شده البته با فاصله خیلی زیاد حدود هفتصد متر . که پنجره هاش مثل اکثر ساختمون های اماراتی شیشه های آینه ای داره . بعد از ظهر ها که نور خورشید می افته توی اون شیشه های آینه ای برای چند ثانیه یک سایه خیلی پررنگ میافته تو خونه ما که خیلی دیدنیه و من هر روز یک عکسی ازین سایه میگیرم .

2007/02/02
عکس روز جمعه
برای سومین شب متوالی جشن و شادی در امارات متحده عربی به ویژه دبی برگزار شد . امروز که هوا یک خرده بارونیه ممکنه باعث بشه دیگه دست ازین بازی هاشون بردارند . البته فقط ممکنه .
2007/02/01
آنچه دلتان میخواهد این روزها !!!!
در حال حاضر چه چیزی دوست دارین بخرین ؟
به غیر از خونه که خب همه اونایی که ندارن دوست دارن داشته باشن ، چه چیزی هست که همین روزا خریدش خیلی خوشحالتون میکنه و مدتیه براش برنامه ریزی کردین که بخریدش ؟
من بگم چی دلم میخواد ؟
بگم ؟
.
..
...
....
.....
......
.......
........
.........
..........
...........
............
.............
من دلم یک دریل بی سیم میخواد که بتونم باهاش هر دیواری رو سوراخ کنم و هر پیچی رو شل یا سفت کنم . ازین دریل خوب خوبا که حتی بتون رو هم سوراخ میکنه . شاید اگه یکی خریدم برم دنبال نجاری . وقتی ابزار و چوب و میخ و پیچ و اینجور چیزا میبینم دست و پام شل میشه . چه کنیم دیگه . اینجوریاست دیگه . بعضی ها طلا و جواهر میبینند دست و پاشون شل میشه و بعضی ها هم چکش و میخ .
آهان یادم رفت بگم . یک ماشین هم میخوام . اما این ماشین رو هم برای همون دریل میخوام . میخوام برم چوب و تخته و میخ و سیخ بخرم باید ماشین داشته باشم دیگه . نمیشه که همش ماشین پژمان رو ازش قرض بگیرم . نه ؟