2009/08/30

چون خروشم بشنود هر بی خبر
گوید خموش
می تپد دل در برم
می سوزدم جان
چون کنم
..
می تپد دل در برم
می تپد دل در برم
می تپد دل در برم
با شنیدن هر تپش قلبت من فقط به این شعر فکر می کردم .
یاد تمام شبهایی می افتادم که از صدای کوبیدن قلبم در سینه بیدار می نشستم و فقط به نفس کشیدن فکر می کردم .
یاد شب هایی که برای آرام کردنم ، او برایم حافظ می خواند .
برایم چای آرام بخش دَم می کرد .
یاد همین شبهایی که با تو گذشته بود و من نمی دانستم .
به این فکر کردم که صدای قلبت واقعا شبیه به یک جوجه اردک خیلی کوچک است . یک جوجه اردکِ هیجان زده که دارد آب بازی می کند .
بعد حتی به این فکر کردم که چقدر عجیب است آدم دو تا قلب داشته باشد . یکی در سینه و یکی در شکم .
بعد فکر کردم چقدر قلب سینه ام ، نسبت به آن یکی ، پیر و سالخورده ست .
بعد دلم برای جوجه اردکم سوخت . برای این همه عجله اش برای تپیدن و زندگی .
بعد دلم برایت تنگ شد .
.
.
.
دلم که تنگ شد ضربان قلب جوجه اردک بالا رفت .
..






2009/08/18
پنجره ها پدیده های غریبی اند .
واسطه ای هستند بین دنیای درون و بیرون .
گوشی تلفن را میگذارم و بدون فکر می روم کنار پنجره .
تاب اتاق را ندارم .
تاب درون را ندارم .
باید وصل بشوم به بیرون ، جایی بزرگتر .
اینطوری می شود که ساعتی بدون حرکت کنار پنجره می ایستم و به بیرون نگاه می کنم بدون اینکه حتی یک تصویر واقعی از بیرون دیده باشم .
با خودم می گویم کاش صبورتر بود .
کاش کمی صبورتر بود .
کاش فرصت می داد .
کاش فقط به اندازه یک جمله بیشتر فرصت می داد تا برایش می گفتم که .. .
..


2009/08/16
آن گل
که هر دم
در دستِ بادی ست
گو
شرم بادش
از عندلیبان
..
2009/08/15
این گم شدن دراز مدت ات معنی اش زندان و داستان های درونش نباشد یک وقت !
..
2009/08/13
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد !
..
اتاق خوابِ خالی .
درهای کمدها باز .
کمدها تقریبا خالی .
یک لباس عروس خیلی نو لای یک پارچه سفید پیچیده شده و به شکل نامرتبی رها شده روی تخت خواب دو نفره .
یک چرخ خیاطی روی میزی گوشه اتاق قرار دارد و یک عروسک که لباس عروسی بر تن دارد کنار چرخ خیاطی روی میز است .
عروسک خندان است . اصلا با محیط اطرافش هماهنگی ندارد . چیز خنده داری در این وضعیت نمی بینم .
فقط یادم می آید آن دو نفر چمدان هایشان را پُر کردند از محتویات کمدها ، رفتند و مرا در خانه شان تنها گذاشتند .
یکی شان البته رفت که بدون آن یکی بازگردد !
من غمگین بودم و وحشتزده .


2009/08/10
امروز به شدت میل دارم به کسی تبریک تولد بگویم .
اما کسی را نمی شناسم که امروز به دنیا آمده باشد .
..
گر ندانی ره هر آنچه خر بخواست
عکس آن کن خود بود آن راه راست
..
2009/08/09
راستش را بخواهی من کف دستم را بو کرده بودم !
..
2009/08/08
شب عجیب و آرامی که نظیرش قبل از این نبوده .
انگار اتفاقی افتاده که همیشه ترسش را داشته .
اما حالا اتفاق افتاده ، تمام شده و آنقدر ها هم ترسناک نبوده که فکرش را می کرده و یا شاید هنوز گرم است و نفهمیده چه اتفاقی افتاده . به هر حال هر چه که هست شبی که می گذرد بسیار آرام است . به شکل دلهره آوری ترسناک است .
خود زن ته دلش می لرزد از آرامش خودش . می داند که بالاخره سَر باز می کند این آتشفشانی که خفه اش کرده .
برق می رود .
زن حرکتی نمی کند .
فندکش را از کشوی میز بیرون می آورد و شمع روی میز را روشن می کند . حالا که فندکش در دست است سیگاری هم آتش می زند . دود سیگار در روشنایی صفحه مانیتور چه زیبا تاب می خورد و مثل افکار تابیده زن به هوا می رود .
رقص تانگوی پیاتزولا این صحنه را شهوت آلود تر از آنچه که واقعا هست می نمایاند .
اندازه احساسات و حال و هوای آدمی را چه چیزی معلوم می کند ؟!
کسی چه می داند در سر زن چه می گذرد ؟!
چه کسی می داند امروز برایش چه روزی بوده ؟!
چه چیزهایی شنیده و چه فکرهایی کرده ؟!
حس امشبش شاید فقط دلتنگی باشد . دلتنگی برای چیزی که هنوز به دست نیاورده از دستش داده و می داند حسرتش برای همیشه بر دلش خواهد ماند . شاید حتی بعدها در آینده ، همین آینده کثافت و بی رحمی که مانع خیلی چیزهاست ، که اصلا معلوم نیست حقیقت دارد یا نه ، از رفتار امروزش پشیمان باشد . پشیمان از اینکه پافشاری نکرد برای به دست آوردن چیزی که آرزویش بود نه پشیمان از بی پروایی اش آنطور که تو می گویی .
بی پروایی نبود .
بی پروایی نیست .
بی پروایی نبود .
بی پروایی نیست .
چرا هراسیدی ؟
..

2009/08/04
چه خوب تر می بود اگر می دانستم این ″ من به جان آمدم ‶ را با همان لحنی که من می شنیدم و می نوشتم، خوانده ای ، که البته شاید هم همینطور بوده .
″همایون مثنوی‶ خون تان پایین نیامده ست ؟
یک نوبت نیوشیدن دوباره ی این معجزه به شما توصیه می گردد تا چند روزی از زمین و زمینی هایش فاصله بگیرید .
شما هم که بدتر از ما بیمارِ فاصله و فاصله گرفتن از زمین و مسائلش .. !
در ضمن ما عاشق کامنت هایی هستیم به همین شیوه شما .
همین دیگر !
..





2009/08/01
گفته بودی که بیایم ،
چو به جان آیی تو
من به جان آمدم
اینک
..