2008/04/30
امروز به نظر روز خوبی برای تصمیم گیری های مهم می آمد . احساس میکردم قادرم هر کاری انجام دهم . یک لحظه تمام وابستگی هایم از من جدا شدند و احساس کردم دارم پرواز می کنم . نمی دانی چه کیفی داشت . می دانی ؟ از کجا بدانم چه را می دانی و چه را نمی دانی وقتی هیچ جوابی نمی دهی . می ترسم بعضی چیزها را وقتی بدانی که دیر شده باشد . حیف می شود . باور کن .
چند روزی ست بوی شهریور سال هفتاد مدام مشامم را پر میکند . اتاق آبی . غیر از خودم چه چیز دیگری بین آن روزها و این روزها مشترک است ، نمی دانم .

قلبش نزدیک بود از سینه بیرون بزند . احساس می کرد رنگش از همیشه پریده تر شده . چرا حالا که تنها بود اینطور شد ؟ دخترک که مثل بید می لرزید از پشت دفتر مشقش بلند شد . هیچ جا را نمی دید . سعی کرد آرام باشد و مثل همیشه که خودش را کور فرض میکرد و با چشم بسته تو اتاق راه می رفت ، از اتاق بیرون برود . با این تفاوت که این بار چشمانش باز بودند و جایی را نمی دید و اگر از بازی حوصله اش سر می رفت نمی توانست متوقفش کند . کمی از پشت میز به سمت راست آمد و بعد مستقیم رفت به سمت در فرضی اتاق . با دستش در را پیدا کرد . کف دستانش عرق سردی نشسته بود . پا در راهرو گذاشت . سردی سنگ های مرمر کف راهرو ترسش را بیشتر می کرد . باید همینطور مستقیم میرفت تا کجا ؟ کجا باید می رفت ؟ به یاد تلفنی افتاد که در آشپزخانه بود . پس مستقیم به سمت آشپزخانه رفت . کاشی های ریز کف آشپزخانه را که حس کرد باید می پیچید سمت راست و وقتی به کابینت ها برخورد میکرد باز باید می پیچید سمت راست . تلفن در فضای خالی کوچکی بین یخچال و کابینت ها قرار داشت . آنقدر کوچک بود که در آن فرورفتگی جا شود . گوشی را برداشت . شماره تلفن پنج رقمی پدر را گرفت همانطور که همیشه ادای کورها را در میاورد . سوراخهای تلفن را دانه دانه می شمرد و میگرفت . چهل و پنج ، چهارصد و پانزده . این اولین شماره تلفنی بود که در زندگیش آموخته بود و روزی هزار بار میگرفت و سفارش کاغذ رنگی و چسب و مدادرنگی و ماژیک به پدر می داد . مثل بیشتر مواقع تلفن اشغال بود . دوباره شمرد و گرفت . سه باره . چهارباره .
... : بله ؟
.... : بابا برق ها رفته . من می ترسم .

2008/04/29
داستانی در ذهنم ساخته بودم که شاید روزی بشود حتی واقعیش کرد .
آنوقت کسی از راه می رسد و عین همان داستان را با جزییات برایم تعریف می کند که مدتی پیش برایش اتفاق افتاده کمی دورتر از سرزمینی که من برای داستانم در نظر داشتم .
بی آنکه نگاهش را از نگاهم بردارد ، بین هر جمله ای که می گوید ، می پرسد : " چرا می خندی ؟ "

2008/04/28
...
خواب در چشم ترم می شکند .
2008/04/27
نمی دانم آیا این تب هم مثل تب های کودکی ام از شوق زیاد است ؟
از آن تب ها که چشمانم را می سوزاند . حس میکنم چشمانم در کاسه آب می شوند . آب هم که میشود شور نیست ، شیرین است .

2008/04/26
تصویری که بیشتر از هر چیز در شبانه روز می بینم .
2008/04/25

به هم پیچیدید و آمدید . اینقدر با هم آمدید که نفهمیدم کدامتان اول آمد . تو بودی که او را با خودت آوردی یا او بود که تو را در من بیدار کرد . دوست ندارم جدا از هم ببینمتان . دوست دارم یکی باشید برای من . هستید .

از قدرت کلام که غافل نیستی ؟! هستی ؟! می دانی کلمات چه به روز آدم می آورند . برای همین اینقدر خوب استفاده شان میکنی و بسیار کم . میگویی چیز خوبی از آب در نمی آید اما من مطمئن نیستم که اینطور باشد . تو بنویس قضاوتش با من . هر چند احتیاجی نیست واقعا . اگر برای من است که من تو را از برم .


2008/04/24
امروز گربه ای را دیدم . دیدن یک گربه ولگرد چیز چندان ویژه ای نیست . اما می دانی گربه ای که من دیدم کمی مجنون بود . شاید هم خیلی تنها . اصلا شاید از تنهایی دچار جنون شده بود . برای رشته های نخ گوریده در هم کف شوی ساختمان که از کثیفی به رنگ خاکستری تیره در آمده بودند چنان دلبری می کرد که دل آدم برایش کباب می شد . باورش شده بود که همدمی یافته . چشمان خسته و امیدوارش از ذهنم دور نمی شود . اگر با خودم در کافه ای دور از خانه قرار نداشتم که قهوه بعدازظهر را آنجا بنوشم ، جا داشت از ماشین پیاده شوم و بروم برایش یک شعر بخوانم . اما چه شعری ، نمی دانم .
2008/04/23
... : اینقدر فیبر بخور تا شکل درخت بشی !
.... : (چشمهاش درخشید ) .
... : چته ؟ چرا لال شدی ؟
.... : ( سکوت ) .
... : نکنه همینو می خوایی ؟ چرا هر وقت من تو رو مسخره میکنم همه چیزجدی میشه .
... : ( نمی شنید . به درخت فکر میکرد ) .
.... : آهای . با توام . دیوووونه .


2008/04/21
بهای آزادی را باید پرداخت .
بعضی تجربه ها در زندگی از خود زندگی با ارزش ترند .

2008/04/20
روز هشتم هم آمد . خیلی راحت می آید اما به سختی می رود . جان مرا که می گیرد تا برود .
صدای کودکم را فراموش کرده بودم . دیشب که سرکی کشید ، فهمیدم دلم چقدر برایش تنگ شده بوده اما حقیقتش را بخواهی حوصله اش را ندارم . کمی سر به سرش گذاشتم که دلگیر نشود و فرستادمش دنبال نخود سیاه . در دل گفتم برو که فعلا مادرت بدجوری در خودش گره خورده . از پس خودش بر نمی آید چه برسد به تو . جلوی چشمم نیا تا شرمنده تو دیگر نشوم . بدون اعتراض دفتر نقاشی اش را برداشت و دو قدم از من دور شد . برگشت و با چشمان خودم در من نگاه کرد و گفت می دانستم وقت آمدنم نبود . آمده بودم تا بگویم مداد رنگی هایم تمام شده اند . فقط مداد سفید و سیاه دارم . مداد رنگی که می توانی برایم بخری ؟ نمی توانی ؟
صبر نکرد جوابش را بدهم . همانطور که نفهمیدم یک باره از کجا آمد ، همانطور هم رفت . این کارش بیشتر برآشفته ام کرد . خوب یادم هست برایش توضیح داده بودم که یک باره نرو . خوب یادم هست که خیلی ساده و به همان زبان فارسی که زبان مشترکمان است برایش توضیح دادم از اینکه بیایی و یک باره بروی بیزارم . با اینکه خیلی عادت به توضیح دادن ندارم خیلی چیزها را برایش توضیح دادم . گفتم از پایان های ناگهانی بیزارم . حتی یادم هست از من سوالی کرد که دانستم منظورم را دریافته است . به رویش نیاوردم اما در دلم گفتم عاشقتم بچه باهوش من .
با این حال صبر نکرد و رفت . مدادهای رنگی بهانه بودند . او که می داند من همیشه قبل از اینکه سیاه و سفید شود برایش رنگ فراهم می کنم . حتی می داند کجا می گذارمشان . پس رنگ بهانه بود . آمدنش پیام دیگری داشت . اما چه ؟
حیف که مادرت بدجوری در خودش گره خورده وگرنه می توانستم اینقدر برایت وقت بگذارم تا بگویی واقعا از من چه می خواهی . حتی می توانستم برایت یک قصه هم بگویم در مورد یک مداد قرمز که از پنجره یک کلاس درس از دست پسر بچه ای رها می شود و می افتد در باغ دیوار به دیوار حیاط مدرسه و پسر بچه هر شب خواب می بیند که یک درخت مداد قرمز در باغ مجاور مدرسه سبز شده است . چشمانت که گرد می شد ازشنیدن این داستان و هزار سوالی که در چشمانت رژه می رفتند خیلی دیدنی بود و لذتبخش برای من . مطمئنم بعدش می رفتی خودت رنگها را بر میداشتی و شروع میکردی به کشیدن یک درخت مداد قرمز . تصورم این است که نقاشی را از زاویه ای می کشیدی که انگار تو زیر درخت هستی و داری پنجره کلاس درس و پسر بچه پشت پنجره را میبینی .
اما حیف که نماندی و ناگهان غیبت زد و من هنوز از این کارت برآشفته ام و اگر همینطور بیایی و ناگهانی بروی ممکن است گره هایم کور شوند و آن وقت دیگر ... !
2008/04/19
این یکی را دیگر نه او می داند و نه خدا .
2008/04/15
چشمانش را باز کرد . اولین تصویر واقعی که دید چراغ کاغذی بود که از سقف آویزان بود . همه جا تاریک بود . تنش گرم خواب بود . نمی دانست چرا یک مرتبه چشمانش را باز کرده و حالا بیدار است . بی قراریش از چه بابت است ؟ همانطور به چراغ خاموش زل زده بود . تصاویری مبهم لحظه به لحظه در ذهنش واضح تر میشدند . جرآت نداشت پلک بزند . می ترسید تصاویر بروند و دیگر نیایند . قطره اشکی از گوشه چشم چپش چکید روی بالش . همیشه اول از چشم چپش اشک سرازیر میشد . انگار چشم چپش کوچکتر باشد و زودتر از اشک پر شود . خیلی طول نکشید که دانست چرا ناگهان بیدار شده . که چرا بی قرار است . که دلتنگیش از چه بابت است .
او را دیده بود . خواب او را دیده بود . در چشمانش نگاه کرده بود . هیچ نگفته بود . دستش را گرفته بود و آرام در آغوشش کشیده بود . همانطور که بارها خیال کرده بود . چانه اش را روی موهای او گذاشته بود و به روبرو نگاه کرده بود بدون آنکه چشمانش چیزی ببیند . یک لحظه چشمانش را بسته بود و نفس عمیقی کشیده بود تا عطرتن او را هم تجربه کند و صدای قلبش را بشنود . از او پر شده بود . چشمانش را باز کرده بود و حالا چشمش به چراغ کاغذی افتاده بود که از سقف آویزان بود . تمام این خوشی چند ثانیه بیشتر طول نکشیده بود . نمی دانست چرا ؟ نمی خواست باور کند که همه اینها رویا بوده . آن هم اینقدر کوتاه . حالا دیگر از هر دو چشمش اشک ها سرازیر بودند . بدون صدا و بدون اینکه پلک بزند اشک میریخت . تنش سردتر و سردتر می شد . می دانست دیگر به این سادگی خوابش نخواهد برد . دلش می خواست برود کنار پنجره و شاید سیگاری دود کند . رویایش را بارها و بارها مرور کرد . چقدر لذتبخش بود . اگر تنها بود دلش میخواست با صدای بلند اسم او را چند بار صدا بزند اما هم خانه اش خواب بود و شاید داشت رویای شیرینی می دید . ترسید برگردد به تختخواب و با این کار او را از رویایش جدا کند . این شد که همانجا روی نزدیکترین کاناپه به پنجره خودش را مچاله کرد و خوابید . اشکی از گوشه چشم چپش غلطید .
2008/04/14
مطمئن شده بودم که آینه ها هم تاریخ مصرف دارند که مدتی ست دیگر تصاویر را مانند قبل نمی نمایانند . باز هم اشتباه کرده بودم .
برق چشمان من رفته است !
2008/04/13
من بلد نیستم فریاد بزنم .


2008/04/12
لبهایش طعم تازه ترین توت فرنگی ها و خوش عطر ترین نعناع های دنیا را می دهد .
صبح خیلی خیلی زود ، شاید هم شب خیلی خیلی دیر بود . از هتل بیرون آمدیم . خیابان خلوت بود و هوا سرد . چمدانش را روی سنگفرش خیابان می کشید و می رفت بدون آنکه حرفی بزنیم . همین طور که میرفتیم من تنها شدم . آن که چمدان داشت رفته بود . سرعت قدمهایم را در خیابان خلوت و تاریک کم کردم . دستهایم را در جیب پالتویم فرو کردم و بدون هدف به راهم ادامه دادم .
بوی نان برشته و قهوه مرا به خود آورد . دری که ازش گذشتم کوچک بود اما فضایی که واردش شدم بسیار بزرگ و نورانی بود . بوی صبح می آمد . بوی صبحانه . زنان جوان خوش برخوردی صبح بخیر میگفتند و لبخند میزند و مرا به صبحانه دعوت می کردند . فضای صبح را ایجاد کرده بودند در دل شب . دلم میخواست صبحانه بخورم اما یادم آمد من هنوز نخوابیده ام که از خواب بیدار شوم و در این صورت صبحانه چه معنی ای دارد ؟
چند سکه یک یورویی در جیبم داشتم . فقط توانستم یک لیوان قهوه سبز رنگ بخرم و در جیبم بگذارم برای کسی که در هتل منتظر من بود . حس صبح گاهی خوبی بود . با حال خوشی از آنجا بیرون آمدم . بیرون همچنان تاریک تاریک بود . دیگر دوست نداشتم بیرون بمانم . دوست داشتم بخوابم تا زود صبح واقعی برسد تا با هم قهوه سبز رنگ بنوشیم . بی تاب صبح بودم . قدم هایم را تند کردم و حتی دویدم . از عرض خیابان گذشتم . از خط ویژه قطار شهری هم رد شدم . هتل را دیدم . وارد شدم . آسانسور . طبقه سوم . اتاق سیصد و سه . در را باز کردم . تخت دو نفره خالی با ملحفه های سفید سفید . از دیدن تخت خالی دلم گرفت . یاد قهوه سبزی افتادم که برایش خریده بودم . یادم نبود که چمدانش را برداشته بود و رفته بود . دست در جیبم کردم . قهوه یخ کرده بود . خیلی یخ . لیوان را روی میز کنار پنجره گذاشتم . در سکوت و بدون هیچ حسی لباسم را درآوردم و روی تخت جایی که قبلا او خوابیده بود دراز کشیدم و ملحفه های سفید را تا می توانستم دور خودم پیچیدم .
دیگر بی تاب صبح نبودم .
بی تاب هیچ صبحی نبودم .
2008/04/10
یک ماه بعد از تولد هشت سالگی ، پدر گفت باید برویم .
عصر یک دوشنبه در سال شصت و پنج دستم را گرفت و با هم به خانه ای رفتیم در بلواری که اسمش را نمی دانم . همان خیابانی که مجتمع مسکونی ششصد دستگاه در آن قرار دارد . شهر مشهد را تصور کنید در آن روزهای غمزده سال شصت و پنج . موسیقی حرام است همچنان . خانه ای در طبقه سوم . در آلمینیومی که با شیشه های مربع کوچک مشجر پوشیده شده بود . در زدیم . درباز شد . اولین چیزی که دیدم جورابهای سرمه ای و خاکستری مردی بود که در را باز کرد و اولین چیزی که شنیدم صدای تار بود و تنبک . قطعه ای در دستگاه شور که بعدها چهارمضراب "بهاران" نام گرفت . یک پله دیگر باید می آمدیم بالا تا وارد خانه شویم . آمدم . به مرد نگاه کردم . خیلی جوان بود . سیبیل پرپشتی داشت که نمی شد ندیدش . آهسته با پدر سلام و احوالپرسی کردند . میشناختند یکدیگر را . پدرم دو سالی می شد که شاگرد این کلاس بود . تار می نواخت .
همیشه فکر میکنم آن روز یک روز استثنایی بوده که من آنطور وارد آن دنیا شدم . ورود من همزمان بود با لحظه ای که دو دوست که هر دو نوازنده بودند و معلم های آن کلاس داشتند با یکدیگر ساز می زدند . کم این اتفاق می افتاد چون آنجا کلاس بود و پر از شاگردان گناهکار که برای آموختن کارهای حرامی خیلی هم جدی بودند اتفاقا . آن روز هیچکس نبود . جزییات خانه را تماما به خاطر دارم . پوستری از نقاشی " رقص آبی " به دیوار بود که بعدها وقتی آن خانه را خالی کردند من آن پوستر را به یادگار از آن روزها برای خودم برداشتم . حتی می توانم بگویم چه گلدانها و چه گیاهانی در آن خانه بودند . آخر من آنجا بزرگ شدم . آنجا بود که با خودم آشنا شدم .
همان موقع یاد گرفتم که موقع ساز زدن نباید صحبت کرد ، که وقتی کسی دارد ساز میزند لازم نیست برای تازه واردان سازش را قطع کند ، که دو نفر می توانند با هم ساز بزنند و در واقع این زبان جدیدی ست برای ارتباط برقرار کردن با آنچه از درون آدمها بیرون می آید و چه دنیای اسرارآمیزی جلوی چشمم گشوده شد .
پدر و دو معلم معتقد بودند با یک ساز کوبه ای شروع کنم که ریتم را خوب درک کنم .
اولین جلسه درس با این کلام آغاز شد .
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
معلمم خط خوشی داشت و این شعر را برایم نوشت اول دفترچه ای که جلد زرشکی پلاستیکی داشت . من چیز زیادی از شعر نفهمیدم . فقط فهمیدم که حرف مهمی به من گفته و من باید این را آویزه گوشم کنم و گرنه هیچوقت آدم نمی شوم . بعد هم چیزهای دیگری در مورد مبانی ریتم برایم توضیح داد که باز هم هیچی نفهمیدم . سالها بعد وقتی برای شاگردانم همان مبانی را میگفتم دلم برای دخترک هشت ساله ای که باید این چیزها را می فهمید می سوخت و چون خوب آن دختر و احساسات آن روزش را به خاطر داشتم برای شاگردان کوچکم با زبان آن دخترک هشت ساله مبانی را میگفتم و نتیجه معجزه آسایش را می دیدم .
یک ساعت بعد که از آن خانه بیرون آمدیم من دیگر آن دختر ساعتی قبل نبودم . النگوهای رنگارنگم را از دستم در آوردم چون احساس میکردم اینها به درد کودکانی می خورد که چیزهای مهم تری در زندگیشان ندارند و کسی حرف مهمی بهشان نگفته . دو شنبه ها و چهارشنبه ها بعد از ظهر روزهای خاصی بودند که مرا از دنیای کودکی ام جدا میکردند و با دنیای بزرگتری آشنا . گاهی فکر میکنم زود بود برای بزرگ شدن و گاهی فکر میکنم حتی دیر هم بوده !
اینها را گفتم چون امروز یاد آن مرد جوان بودم که در را برایمان باز کرد . شانزده سال پیش آن خانه با آدمهایش و بیشتر آدمهایی که به آنجا رفت و آمد می کردند مهاجرت کردند به پایتخت . ما هم از همان ها بودیم . حالا موسیقی حلال است . روزگار خوبی بود .
هفت سال پیش مرد جوان که دیگر خیلی هم جوان نبود سرزده آمد خانه مان . حالا من در را براش باز کردم . یک پله دیگر باید بالا می آمد تا وارد خانه میشد . آمد . در دستش سفالینه زیبایی بود که من همیشه دوستش داشتم . سفالینه را به من داد و گفت دارم می روم . گفتم کی برمیگردی ؟ گفت نمی دانم . زود خندید که اشکش دیده نشود . دست دادیم و رفت .
وارد فرودگاه " آرلاندا " شدیم . دوست نادیده ای آمده بود دنبالمان . بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسی گوشی تلفن همراهش را به من داد و گفت با شما کار دارند . بعد از بیست و یک سال دوباره آن صحنه برایم زنده شد . جورابهای سرمه ای و خاکستری . چقدر از شنیدنت خوشحالم . زود میام دیدنت .
2008/04/09
از همه بیشتر با آن پسر پاکستانی یا هندی یا نمی دانم کجایی احساس مشترک داشتم که دستش را گذاشته بود روی نیمی از صورتش و از درد به خود میپیچید . فکر نکردم دندان درد دارد . دوست داشتم تصور کنم که سیلی خورده است . از آن سیلی ها که مدتی گیجت میکند . که اولش به جای ناله ، خنده ات میگیرد . که دردش هم که خوب شود هرگز از ذهنت نمی رود که چرا !!!
وقتی پایان هر چیزی را مرگ تصور کنی همه چیز آسان می شود .
همه بندها باز می شوند .
در واقع بندی وجود ندارد مشکل از دور تصور کردن مرگ مان است .
اگر بدانیم که نزدیک است آنوقت چه ؟ باز هم بندی هست ؟
2008/04/08
پرسیدی سکوت این اتاق اذیتت نمی کنه ؟
.
.
.
.
برای اولین بار سکوت اتاق را شنیدم !

انگار یکی از رگ های باریکی که از روی مچ دستم میگذرد تبدیل به فتیله شمع شده باشد و کسی روشنش کرده باشد . شعله رقصانی هم دارد . می سوزاندم اما می توانم تحملش کنم . حتی یک خرده کیف هم دارد . نگاه کردنش برایم جالب است . ارزش آب شدن را دارد . فقط باید دستم را طوری ثابت نگه دارم که کف دستم رو به آسمان باشد و مچ دستم موازی زمین باشد در غیر این صورت اشکهای شمعم می چکد روی زمین و آنقدر که به من مربوط میشود و خودم را می شناسم ، حیف می شوم .
2008/04/07
عادت کنار پنجره ایستادن هنگام غروب و گوش سپردن به صداهای بیرون ، استشمام هوای مرطوب نزدیک دریا ، دیدن این همه جنبنده انسانی و غیر انسانی که به سرعت میروند و می آیند (راستی به کجا ؟ ) ، جرثقیل هایی که همسایه مان هستند و می روند که از کار روزانه فارغ شوند ، اتومبیل هایی که کم کم تعدادشان در پارکینگ خاکی پایین ساختمان زیاد می شود ، بوی دود سیگار همسایه ای که شاید کنار یکی از پنجره های نزدیک من ایستاده باشد ( او به چه فکر میکند ؟ به فاصله اش از زمین ؟ به کسی ؟ ) و برای بار هزارم نگاه کردن به چراغ جرثقیل بلندتر از ساختمانمان که همیشه با ماه اشتباهش میگیرم ، همه و همه باعث میشوند یادم نرود دنیای واقعی خارج از این اتاق دوست داشتنی من است که دلم میخواهد بیشتر وقتم را در آن بگذرانم . باعث میشود یادم نرود صدای زندگی مردم چیزی غیر از این موسیقی ست که با باز شدن چشم هایم تا بستنشان و حتی در خواب هم میشنوم . آدم های دیگری غیر از آن چند نفر که در من و با من زندگی میکنند هم هستند ( که البته شاید متاسفانه خیلی برایم مهم نیستند ! ) . انگار اتاق من خیال است و بیرون پنجره واقعیت . اینقدر با هم فرق دارند که گاهی تو ذوقم می خورد . می گفتی که خیال خیلی قدرتمند است . راست می گفتی . خیال خیلی قدرتمند است . همین است که می گویم گاهی شک میکنم فلان اتفاق واقعا افتاده یا من خیال کرده ام . آن کافه ، آن صندلی ها ، قهوه ای که نوشیدیم واقعیت داشت یا نداشت ؟ هیچ بعید نیست یک شاهد خیالی هم پیدا شود و شهادت هم بدهد ! دیگر می شود نور علی نور .

2008/04/06
یادت هست دیشب در آن حالت مستی بدون دلیل که گاهگاهی دچارش میشوم چه چیزها گفتم ؟
از که گفتم ؟
چطور گفتم ؟
هر چه گفتم راست بود . همان موقع هم گفتم که مستی و راستی . چقدر شعرهای عاشقانه خواندم که الان جز یکی هیچکدامشان یادم نیست . از بی انتها بودنت به وحشت می افتم گاهی . مگر تو آدم نیستی ؟ یکی مثل تو اینقدر بزرگ و یکی دیگر ... . چه بگویم ؟ آن قضیه " نژادهای روحی " را باید جدی گرفت . نژاد روحی از خود نژاد مهم تر است . مسئله اینست که نژاد روحی چون دیده نمیشود ، میشود پنهانش کرد یا فقط بخشی اش را آشکار کرد اما تغییرش نمی شود داد . فراموش نکن . تغییر نمی کند فقط میتواند پنهان شود و آنچنان بی موقع بزند بیرون که دود شوی .
قرار شد من "خودخواه" باشم و تو "دیگرخواه" . همین که قبول کردی اینطور باشی بهترین نشانه " دیگرخواهی " ت است و همین که من از تو این را خواستم بهترین دلیل " خودخواهی " ام . در عوض منم تو را در تجربه هایم شریک میکنم . شاید یک روزی جایمان عوض شد . آنوقت تو مثل من کم تجربه نخواهی بود .

2008/04/05
ای کسانی که برای من کتاب می خرید لطفا توجه کنید .
کتابها را هنگام خرید حتما بررسی کنید تا من اینجور در خماری نمانم . از پنج داستان نسبتا کوتاه در یک کتاب دو تایش ناقص است . یعنی بیست صفحه از وسط کتاب یک جایی جا مانده . بخش آخرین و هیجان انگیزترین بخش یک داستان و بخش آغازین از داستانی دیگر نیستند .
یک نفر این کتاب را خریده . یک نفر آورده . من خواندم حالم گرفته شده . حالا یک نفر دیگر باید ببردش ایران . برساند به دست آن که خریده . بعد او برود کتابفروشی کتاب را عوض کند و دوباره بدهد به کسی که برای من بیاورد ...
از خیرش گذشتم .
2008/04/03
باور کن اگه صبح ها قبل از اینکه از خونه بری بیرون یادت بره یک لیوان آب پای گلدونم بریزی ، حتما خشک میشم .
می گفتی دنیا خیلی کوچیک شده . خیلی بدون خیال شده . بیش از حد واقعی شده .
موافق نبودم .
گفتم که واقعیت همون چیزی میشه که خیال میکنیم . خیالت رو پرواز بده .
فکر کنم زیادی پرواز کردی . اینقدر خیال کردی که از واقعی کردنشون غافل شدی . برگرد روی زمین . من اشتباه کردم .



2008/04/02
معلم یک کلمه ای .
خود بودن .
او بودن آن طور که فقط تو میتوانی او باشی .
به من عادت خواهی کرد .
خودش هم نمی داند چقدر او هستی !
تجربه های آزاد .
خسته نشدی سه روزه به من زل زده ای ؟
نفهمیدمت . اشکالی نداره . تو که هستی کنارم . بالاخره یک روزی میفهممت . فقط خسته نشو .
زیبایی اما لازم نبود عکست را روی جلد کتابت چاپ کنی که هر وقت میبندمش ببینم داری یک جوری نگام میکنی که یعنی : " میدونم این همه خوندی یک کلمه اش را هم نفهمیدی . وقتتو با من تلف نکن . من برای وقت گذرونی تو این کتاب رو ننوشته ام . " و من هر بار تو دلم میگم دروغ میگی . اگه قرار بود این کتاب را برای یک نفر نوشته باشی او منم . تو هم داری وقتت را با من میگذرونی . همینه که سه روزه زل زدی به چشمام .
می دانی همیشه از پیش بینی کردن آدم ها چقدر لذت می برم و از غیر قابل پیش بینی بودن ، بیشتر . حالا کسی پیدا شده که نمی توانم پیش بینی اش کنم اینه که مدتیه درگیرم . می دانی کیست ؟ می شناسی اش . خودم هستم . مثل بازی دو نفره ای که خودت جای هر دو بازی کنی و نتوانی با خودت کنار بیایی که کدام طرف را برنده کنی و کدام را بازنده . تنها کاری که می توانی بکنی اینست که به بازی ادامه دهی . اینقدر ادامه دهی تا چیزی غیر از خودت روی نتیجه بازی تاثیر بگذارد . چیزی که نمی دانی اینست که این کار خیلی سخت است . ( این " خیلی " را مثل " هما " بگو و بعد بخند با اینکه چیز خنده داری نیست ! )
دیشب به این فکر میکردم که اگر همینطور به رنگ کردن همه اشیاء اطرافم ادامه دهم ممکن است چند وقت دیگر دیوارها قطرشان زیاد شود و اتاق ها کوچک تر و من تحمل اتاق کوچک را ندارم .
قبل از آمدنش باید تابلویش را که برعکس روی دیوار نصب کرده ام برگردانم . فکر میکنی ناراحت شود از اینکه من اثر هنریش را وارونه زده ام به دیوار ؟ نه . نمی شود . اگر او نفهمد چرا من اینکار را کردم پس دیگر کی می فهمد ؟ من پیش بینی میکنم که برایش اینقدر عادی باشد که حتی ازم نپرسد چرا پرنده هایش را سر و ته به دیوار آویخته ام .
با یک آغوش غیر منتظره فقط می خواستم حسم را بهش منتقل کنم . حوصله نداشتم حرفی بزنم . جایمان عوض شد . شرمنده شدم . شرمنده اش شدم . غیر منتظره نبود برایش . یادت می آید همه چیز از همین " غیر منتظره ها " شروع شد ؟