2011/05/29
چه باید گفت به
اون دسته از آدمایی که تو یک کنسرت فقط برای نوازنده دف دست می زنند !
..


2011/05/26
در ستایش بیسکوییت کرم دار !
به من بگویید راز نهفته در بیسکوییت های کرم دار را که حتی بچه یک ساله را وا می دارد تا آن را از وسط به دو نیم کند و با لذتی وصف ناشدنی کرم هایش را بلیسد و لبخند بزند !
..
2011/05/21
فنجان ها در کیفیت طعم قهوه تاثیر دارند !
..
2011/05/14
مردک ایستاده بود کنار جاده رو به گندم زاری که قرار بود مرا یاد تو بیاندازد و ایستاده می شاشید .
..
2011/05/12
عامل تعیین کننده طول سفر : میزان شیر خشک باقی مانده !
..
2011/05/09
برای من صبحِ زود است .
بی صدا و پر امیدم . شب نخوابیده ام .
تا صبح خیال بافته ام . خیالاتی بافته ام که می توانم محققشان کنم اما می دانم و مطمئنم که اینکار را نمی کنم . خیالات شیرینم را نگه می دارم و باز نگه می دارم و باز به هم می بافمشان تا رشته شان محکم تر شود . آنقدر محکم شود تا دیگر اسمشان خیال نباشد . حقیقت شوند از شدت خیال !
سوار آسانسور می شوم . موسیقی نامناسبش حالم را به هم می زند . چرا نباید چند ثانیه ای در این اتاقک کوچک ساکت بود ؟
نسیم بهاری می نوازد صورتم را. موهایم هنوز کمی مرطوب هستند. دستهایم هنوز بوی کرم پرتقالی می دهند اما او می گوید بوی کیک یزدی ست وقتی دستم را می بوید.
هیچوقت نمی توانم احساساتم را درست همانقدر که هست برایش توضیح دهم . کلمات ناچیزند. از روزمرگی حرف می زنیم و چای می نوشیم .
این لحظات همان هایی هستند که تحقیقا در زمان حال زندگی می کنم . هیچ جای دیگری نیستم . به تمامی همانجایی هستم که هستم . این لحظات همان هایی هستند که روزهای بعد حسرتشان را می خورم و دلتنگشان می شوم !
زمان سُر می خورد .
...................
سوار آسانسور شده ام . موسیقی اش بسیار مناسب است . فکر می کنم چه خوب که من مجبور نیستم این چند ثانیه را در سکوت بگذرانم.
طاقت سکوت را ندارم .
طاقت ندارم .
..
2011/05/06
به من نگویید زمان همیشه یکسان می گذرد .
این یک دروغ بزرگ است .
زمان با او میگریزد ، نمیگذرد !
..
2011/05/05
به او بگویید
بر درختی کآشیان مرغ تست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن
زمان زیادی گذشته !
..
2011/05/03
سالها از آن روزهای طولانی شاگردی و سرسپردگی می گذشت .
حتی مدت های زیادی بود که سرسپردگی جای خودش را به دلگیری داده بود .
تلاش برای بیخبر ماندن بهترین انتخابم بود به امید شنیدن خبری خوش ! خبری که به چیزهایی که برای من ارزش بود و خودش به من آموخته بود نزدیک باشد نه آنچه که انجام می داد و مرا به جنون می رسانید .
معلم ها و شاگردها گاهی باید با هم بجنگند .
گاهی باید یکدیگر را ترک کنند .
گاهی باید مچ یکدیگر را بگیرند .
...............
همه چیز خیلی ناگهانی اتفاق افتاد .
او آمد .
دلم در آن لحظه هیچ حساب و کتابی نمی کرد . پیش رفتم . سلامی دادم از سر قدر شناسی به امید اینکه دریابد حس آن لحظه را و در فاصله ای به کوتاهی فشردن دست های یکدیگر و بوسیدن روی هم یادم آمد روز معلم است . درنگ نکردم تا عقلم بر احساسم غلبه کند . تبریک گفتم . گمان می کنم شاد شد !
با زبان مشترکمان حرف زدیم و در تمام آن دقایقی که ساز زدیم حس کردم هیچ فاصله ای نبوده تمام این سال ها . معجزه زبان مشترک همین است دیگر .
داستانش فرق دارد اصلا .
همین دیگر !
..


کافه سه شنبه
به کافه نیکات بیایید !



چای هفت گیاه و کیک سیب و گردو
تهران . خانه هنرمندان
اردیبهشت نود