2009/01/30
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
دروغگو سگه !
..



حافظ کیارستمی به روایت نیکات
2009/01/28
عزیز من ، عشق من ، همسر من ، زن من ،
دلتنگتم
می خواهم بویت کنم
می خواهم در آغوشت بگیرم
می خواهم نوازشت کنم
می خواهم ببوسمت
می خواهم با هم سفر کنیم
می خواهم با هم دنیا را ببینیم
می خواهم روزها با هم گردش کنیم
می خواهم شب ها کنار هم آرام بگیریم
می خواهم ببویمت
عزیز دل من ، همسر من ، عشق من ،
صدامو می شنوی ؟
..
زن گوشی به گوشش بود اما هیچ صدایی نمی شنید .
سکوت !
چشمهای مشتاق وحال پریشان مرد را می دید و لبهایش را که تکان می خوردند .
می توانست حدس بزند مرد چه می گوید .
می توانست احساس کند مرد تمام روزهای تنهاییش را با چه خیالات شیرینی می گذراند .
دردشان مشترک بود خب !
لبهای مرد همینطور بدون توقف تکان می خوردند و چشمهایش براق تر می شدند .
محو تماشای زن بود و با شتاب از رویاهایش می گفت لابد . زن نمی شنید اما .
فرصت نکرده بود و یا شاید دلش نیامده بود بگوید چند دقیقه است که صدایش را نمی شنود ، چون می دانست مرد چه می گوید .
زن دید که زندانبان به مرد نزدیک شد و گوشی را از دستش گرفت و محکم سر جایش کوباند . مرد را از صندلی بلند کرد و با خود برد .
باز هم بدون خداحافظی .
تا یک روز نامعلوم دیگر .
..
..
..
زن گردنبندش را محکم در مشت فشرد و نفس عمیقی کشید .
دلش برای یک سفر دو نفره بدون انتها پر می کشید .
با خودش تکرار کرد :
بی انتها . بی انتها . بی انتها .
..






2009/01/27
چند روز است که مرده ایم ؟
تو چیزی یادت هست ؟
اوه راستی یک سوال مهم تر هم دارم .
چه شد که مردیم ؟
تو چیزی یادت هست ؟
جواب بده لعنتی .
نکند واقعا باورت شده که مرده ایم ؟
نه عزیزم .
ما فقط با هم یک قرار داشتیم .
مردن ، فقط یک بازی بود .
(پچ پچ وار و آرام ، طوری که لبهایش کرک های نرم لاله گوش آن یکی را حس کند ) :
داری نگرانم می کنی .
من منتظرم .
فقط یک کلمه .
..




..


2009/01/25
حاصل تمام عصیان ها و ساختار شکنی های من و تو ، هیولایی می شود که من عاشقانه دوستش دارم .
..
ما هلال ماه نو را از پنجره قطاری که نزدیکی های خط استوا به سرعت می رفت که شاید به جایی برسد ، دیدیم .
دیگر مهم نبود که قطار می رسد به جایی یا نه .
و خب این خیلی خوب بود .
همین !
..
2009/01/24
گاهی اوقات بیا ، گاهی اوقات برو .
گاهی اوقات هم باش تا من بیایم .
..
2009/01/22
حقیقتش را بخواهی ، حقیقتش را نمی توانم بگویم !
..
2009/01/21
جنگل را دَم کردیم .
روی شعله یک شمع .
جنگل قد کشید .
ما بوی دود گرفتیم .
بوی چوب سوخته .
..

2009/01/20
عشقت رسد به فریاد ؟




..
2009/01/19
مُردم بس که خیالت را کردم .
..
2009/01/18
می کنم شکر که بر جور دوامی داری
چاره ای ندارم !
مجبورم !
..




حافظ کیارستمی به روایت نیکات
2009/01/16
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گر سر توان نهادن !
گر سر توان نهادن !
گر سر توان نهادن !
..

2009/01/15
سنجاقک مرحمتی شما این روزها و شب ها همه جا با ماست .
گاهی پروازکی می کند در این آب و هوای استوایی و سر شاخه سبزی می نشیند اما زودتر از آنچه انتظار دارم بازمی گردد و می نشیند روی سینه ام .
هم من خاطرم جمع است از اینکه باز میگردد و هم او آسوده خاطر است که همیشه مرا دارد برای اینکه بازگردد و بنشیند سرجایش .
و خب این خیلی خوب است .
همان چیزی ست که من و تو می خواهیم از جوری که هستیم .
اینطور نیست ؟


همین دیگر !
..


2009/01/14
گفتم غم تو دارم ...
دروغ گفتم خب !


حافظ به روایت نیکات !
2009/01/13
برای مهدخت !

مهدخت در کنار رودخانه خودش را کاشته بود .
..
بهار تمام تنش جوانه زد .
..
2009/01/12
" خدا گواست که هر جا که هست با اویم "
اما او به تخمش نیست !
..



حافظ کیارستمی به روایت نیکات !
2009/01/11
نگاه دار سر رشته
تا نگه دارد
(ته رشته ! )
..

حافظ کیارستمی به روایت نیکات !
2009/01/10
گاهی اوقات سراغی از عشقت بگیر شاید نجات پیدا کند !
..
2009/01/08
عشقبازان ِ چنین
مستحق هجرانند
..
2009/01/06

یک نیمه شب زمستانی روی خط استوا از بی معنا ترین شبهای زمستانی دنیا می تواند باشد .

آپارتمان طبقه سیزدهم منظره دلچسبی رو به شهر استوایی دارد .

زن در هوای بی اندازه خنثی و ساکن نیمه شب زمستانی استوا، در سکوت سنگین اهالی خفته خانه ، روی تراس ایستاده . پیراهن سیاهش به تن است . دو دستش را قلاب وار گذاشته روی نرده ها و سرش را روی قلاب بازوانش . به شهر خوابیده و چراغ های چشمک زن ِ آن نگاه می کند .

اشک هایی که از ته وجودش می آیند معمولا شیرین اند مثل خود او . طعم چای شیرین صبحگاه های کودکی را می دهند .

ایستاده ، اینجا ، روی تراس خانه استوایی در یک زمستان استوایی و دلش در جایی می پرد که ساعتهاست دارد برف می بارد .

روی تراس ایستاده ولی دارد در شهر زمستانی اش قدم می زند . ساکت است اما دارد در آن شهر برفی با او حرف می زند . اشک می ریزد اما صدای خنده اش تمام آن شهر برفی را پر کرده .

خنده هایی که از ته وجودش می آیند غالبا شیرین اند مثل خود او . طعم نان خامه ای های کودکی را می دهند .

در دل و گاهی به زبان می گوید :" زندگی ، یا آنطور که من می خواهم یا هیچ ! "

جمله را تکرار می کند . هر چه بیشتر ، مطمئن تر !

هر چه مطمئن تر ، مردد تر !

به خواب هایش فکر می کند . به این فکر می کند که چطور آن شب ، آن شب استثنایی ، آن دیگری در آن حالت رخوت و سبکی ، خیلی آرام و بی صدا طوری که فقط او بشنود برایش از احساسش می گفت و آنچه که او تعریف می کرد از تمام آنچه که حس می کرد ، عینا تصویری بود از رویای شب قبل زن با همان رنگین کمان و همان نفس های عمیق . حیف که آن دیگری چشمانش بسته بودند و نمی دیدند چشمان همیشه براق زن را که از حیرت و خوشی ، ازهمیشه بیشتر می درخشیدند در آن تاریکی .

به آن صبح ِخیلی زود یا شب ِخیلی دیر فکر می کرد و آن خیابان که آنقدر ساکت بود . انگار همه شهر قرار گذاشته بودند در آن لحظات لال شوند و سراپا گوش باشند برای شنیدن داستانی که داشتیم .

سکوت خیابان را با کلمات جرات نمی کردند بشکنند . از آن رو بود که زن فقط لب هایش را تکان می داد و چیزی میگفت و مرد با همان نگاه قدرتمند و لبخند گاه گاهش سری به علامت تایید فرود می آورد . هر چند که سکوتش به اندازه کافی علامت رضایت بود .

خش خش کاغذرنگی دور ویفر کاراملی ، موسیقی متن این تصاویر بود .

سرمای آن صبح ِخیلی زود یا شب ِ خیلی دیر ، لحظه ای در جان زن پیچید در آن شب زمستانی استوایی که هیچ بویی از زمستان نبرده است .

چند وقت بود که سرش روی قلاب بازوانش بود و روحش در شب زمستانی سرزمینی دیگر؟

گرمای پاهای برهنه اش ، برف های روی تراس آپارتمان استوایی را آب کرده بود .

برف هایی که از خیال قدرتمندش آنجا باریده بود .

آنجا ، روی تراس آپارتمانی در شهری کما بیش روی خط استوا .

..

..

2009/01/05
به جنگل شدم ،
برگ باریدن گرفت .
2009/01/04
گاهی اوقات از دستشویی و حمام میهمان استفاده کن تا میهمان دچار دردسر نشود .
..

ما هم با توئیم و با تو نه ایم
..
2009/01/02
بی سبب نیست که روزی چند بار در ِ آن صندوق نامه های الکترونیکی را باز می کنم ،
انتظار خبری هست مرا !
آری !
..
2009/01/01
شستن خون خشک شده تجربه عجیبی ست .
بیشتر از آنچه فکر می کنی طول می کشد تا اثرش محو شود .
انگار بخواهی اثر زندگی ای را محو کنی که با سماجت مقاومت می کند .
رنگ می بازد و رنگ می بازد اما نمی رود .
حتی بعد از اینکه رفت یک جور اثر نامرئی از خودش باقی می گذارد .
مثل سنگفرشهای آن خیابان که بعد از این همه سال هنوز آن لکه بزرگ خون ، رویشان پیداست .
مثل پیراهن مشکی ام که آن لکه های خون را رویش میبینم .
مثل پیراهن مشکی ام که اصراری ندارم لکه های خون را از رویش پاک کنم .
مثل آن لکه های خون که بسیار نگاهشان کردم و مدام فکر می کردم می توانستند یک زندگی باشند .
یک زندگی بودند .
مثل ...
..
.