2006/11/30
دیدنی
حتما این فیلم کوتاه رو که حاجی واشنگتن تو وبلاگش گذاشته ببینید .
2006/11/29
بدم میاد
من از حیاط تالار وحدت بدم میاد . همش تشییع جنازه و خداحافظی و خودنمایی و امضا و عکس و سخنرانی های بی فایده .
من از آهنگ " رسم زمونه " رسول نجفیان هم خیلی بدم میاد . شده مارش رسمی عزا . تا یکی یا چند نفر می میرن اینو پخش میکنن . دست به آهنگ ساختن و مراسم گرفتن و سخنرانی کردنمون برای مرگ و مرده ها و رفته ها ، ماشاالله ماشاالله حرف نداره . زنده ها پس چی ؟ آلودگی هوا رو یک خاکی تو سرش بریزین تا مجبور نشین همش مراسم بگیرین . چه آینده ای پیش روی این بیست و دو انسانی ست که در هر ساعت در تهران به دنیا می آیند ؟؟؟؟؟ خدا به همه ایرانی هایی که میبینند و میفهمند چه بلایی داره سرشون ( سرمون ) میاد ، رحم کنه .
2006/11/28
عکسهای خبری داغ داغ
چند تا عکس میذارم ولی تو رو خدا دهنتون آب نیافته . خانوم های حامله نگاه نکنن . آدمای شکمو نگاه نکنن . این عکسها فقط جنبه اطلاع رسانی داره به خدا . از ما گفتن . ( حالا کی گفته در این مورد اطلاع رسانی کنم ؟ )

این عکس یک آبمیوه فروشی تو تبریزه نزدیک به چهارراه شهناز . خیلی تمیز بود . جاتون خالی آب هویج زدیم تو رگ . اندازه لیواناش هم خیلی خفن بود . سایز بزرگش لیوان آبجو خوری بود و سایز کوچیکش اندازه یک لیوان بزرگ .

این هم از کوفته تبریزی هایی که قبلا نوشته بودم به خاطرشون یک ساعت تو رستوران " شاهگلی " انتظار کشیدیم تا حاضر بشن . ارزششو داشت . تو رستوران به اون بزرگی فقط ما بودیم . نمی دونم چرا مشتری دیگه ای نداشت . البته قرار بود عمه خانوم پوز کوفته تبریزی های شاهگلی رو به خاک بمالن و یک کوفته تبریزی واقعی ترکی برامون درست کنن که متاسفانه نشد . عمه خانوم من یادم نرفته ها . کوفته رو هر وقت از آب در بیاری تازه ست .

این عکس آخری هم مربوط میشه به نارنجک های مشهدی . مشهدی ها که ما باشیم ( البته بهتره خیلی در مورد اصلیت ما کنجکاوی نکنید چون خیلی به نتیجه نمی رسین . مشهدی ؟ تهرانی ؟ ترک ؟ ؟؟؟ ) به این شیرینی های خامه ای میگیم نارنجک . باور نمی کنین ؟ یک بار برین تو یک قنادی مشهدی و بگین : آقا این نون خامه ای ها چنده ؟ جوابی نخواهید شنید . برای بار دوم سوالتونو اینجوری تکرار کنین : آقا این نارنجکها کیلویی چنده ؟ اون موقع حتما جواب درستی خواهید شنید .

چیه ؟ خنده داره ؟
مرغ نگون بخت
ای مرغ ها ، ای مرغ ها یا خروسهای بیچاره و نگون بخت که به دست من قطعه قطعه و پاک میشوید ، دلم برایتان میسوزد .
آخه اینم شد کار ؟ خیلی بدم میاد از مرغ پاک کردن ولی گاهی ناگزیرم .
وقتی میگم هوای دبی خوب شده باور کنین . نشون به اون نشون که من تنبل خونه نشین امروز اینقدر هوا خوب بود که کنترلمو از دست دادم و زدم تو خیابونا ، اونم پیاده . اونایی که منو میشناسند میدونند این جمله چقدر عجیب و غریبه . من ! پیاده ! خیابون !
گاهی پیش میاد دیگه .
2006/11/27
مینی کارتهای رنگارنگ

من که تهران بودم اون کارت کوچولوها که سفارش داده بودم رسیده بود . دقیقا همون ده روزی که گفته بودند طول کشید . بسته بندی کوچولو و محکمش خیلی جذابه . اصلا به خاطر اینکه همه چیزش خیلی کوچولو و مینیاتوریه ، خیلی جذابه . دلم میخواد همش نگاشون کنم و هزار بار کنار هم با ترتیب مختلف بچینمشون . کیفیت چاپش خیلی عالیه . حالا هزار تا ایده به ذهنم رسیده ولی میخوام بیشتر صبر کنم تا فکرام مرتب بشه و به یک نتیجه نهایی برسم .
2006/11/26
بارون بارونه
بالاخره پاییز اومد . امروز از ظهر به بعد مدام بارید . چه هوایی . کیف کردم .
بازار فرش تبریز
اینم چند تا عکس از تبریز . البته اینا فقط مربوط به بازار بزرگ تبریزه و بیشتر بازار فرش تبریز .




سمفونی چهلم موتسارت
اجالتا اینو داشته باشین .
2006/11/25
من یار مهربانم
منو کشتین بس که گفتین عکس عکس . من در حال آپلود کردن عکسها در سایت فلیکر هستم البته خیلی آهسته آهسته . اینجا هم چشم . چشم . چشم .

تهران که بودم یک سری کتاب خریدم . بعد از مدتها یک عالمه پول خرج کتاب کردم . آخه میدونین با اینکه عاشق کتاب بازی و کتاب خریدنم اما یک چند سالی میشد که خیلی خیلی کم کتاب میخریدم و بیشتر قرض میگرفتم به خاطر جلوگیری از تلمبار شدن و البته جلوگیری از، از این خونه به اون خونه و از این شهر به اون شهر و از این کشور به اون کشور کشیدن . اینبار که رفتم سراغ کتابهای قدیمیم که همه توی کارتن تلمبار شدن یک گوشه خونه و حتی نمیشه ازشون حظ بصری برد ، دلم خیلی گرفت . دلم میخواد همشون کنارم باشن اما مگه میشه تو این اوضاع و احوال ؟ حالا که دوباره به کتابخونه و این چیزا فکر میکنم میبینم کتابخونه فعلیمون هم خیلی بزرگ و مفصل شده . تو این سه سال و اندی خیلی پر و پیمون شده . اصلا کی اینطور شد که من نفهمیدم . از همتون برای معرفی کتاب ممنونم . اما خیلی از کتابها رو نتونستم پیدا کنم . میگفتن چاپش تموم شده . کتاب فروشها میگفتن اوضاع کتاب خرابه . مثلا از هر شش عنوان کتاب یکیشو پیدا میکردم و البته خیلی هم وقت برای پیدا کردنشون نداشتم . انشاالله دفعه دیگه . کتابهایی که اینبار خریدم اینا هستند .

به هر گوشه زندگیم که نگاه میکنم چیزی جز خدا رو شکر گفتن ندارم .

خدا رو شکر .

خدا رو شکر .

خدا رو شکر .
2006/11/24
قاب های زمینی
من از قاب های خالی و پری که به جای اینکه روی دیوار باشند روی زمین هستند و به دیوار تکیه داده اند خوشم میاد . ازقاب آینه های قدی قدیمی که به دیوار تکیه میدن هم خیلی خوشم میاد . حس خوبی دارن .
2006/11/23
خونه
من برگشتم خونه .
اینقدر کار دارم که نمی دونم از کجا باید شروع کنم . دیروز ساعت پنج و ربع رسیدم خونه و یک دوش گرفتم . ساعت شش و ربع دندونپزشکی بودم و ساعت هشت هم رفتیم افتتاحیه نمایشگاه " صادق تیرافکن " و " مهران مهاجر " . چقدر اکتیو . ماشاالله .
2006/11/22
میم مثل مادر
سوژه جالبی داشت فیلم " میم مثل مادر " اما همونطور که انتظار داشتم خیلی ستم بود . ستم بود یعنی اینکه همش حالگیری بود دیگه . حال همه گرفته شد . صدای هق هق گریه مردم شنیده میشد . جالبتر از همه این بود که وقتی فیلم تموم شد و چراغها رو روشن کردند چیپس ها و پفکهای همه مونده بود تو دستشون . معلوم بود از گلوی هیچکس نرفته بود پایین .
از بازی " گلشیفته فراهانی " خوشم میاد . هر چقدر این دختر خوش حسه اون خواهرش بد بازی میکنه .
2006/11/21
بیا با هم بریم سفر دبی دبی
رابطه دو طرفه یعنی چی؟ این که میگن دل به دل راه داره یعنی چی ؟ وقتی به کسی که از راه دور اومده میگن واااااااااااای چقدر دلم برات تنگ شده ، حتما قرار بذار ببینیمت و بعدش دیگه هیچ تماسی هم باهاش نمیگیرن ، یعنی چی ؟ وقتی آدم احساس کنه یک خرده در مورد آدمای دور و برش اشتباه کرده ، چی میشه ؟ وقتی بعد از سه سال می بینی از آدمایی که دور و برت بوده اند فقط سی درصدشون موندن و بقیه انگار نه انگار که اصلا زنده اند ، احساس نمی کنی که قبلا در انتخاب اون آدما اشتباه کردی ؟
این دکتره که دیشب رفتم پیشش انگار گوز خورده بود تو کله اش . یک بار یادش رفته بود تو دفترچه بیمه ام تاریخ بزنه . رفتم داروخونه آقای داروخونه ای گفت تاریخش کو ؟ دوباره رفتم تاریخ زده . دوباره رفتم داروخونه آقای داروخونه ای میگه یکی از داروهاشو نداریم ، تازه خیلی هم بد خط نوشته برو بگو پشت نویسی کنه . دوباره رفتم پیش دکتره و برام پشت نویسی کرده . حالا رفتم یک داروخونه دیگه آقای داروخونه ای میگه خانوم این چرا پشت نویسی این نسخه رو پشت یک نسخه دیگه کرده ؟ خلاصه در نهایت ریده شد به دفترچه بیمه و آخرش هم داروها رو آزاد خریدم . در ضمن آقای دکتر هم ویزیتشون رو آزاد با من حساب کردند . حالا هی من میگم بابا جون ما بیمه نخواستیم ، مگه ول میکنن ؟
فردا برمیگردم خونمون . خونه خودمون . اتاق خودمون . آشپزخونه خودمون . حموم خودمون . کاناپه خودمون . همه چیز خودمون . آخ جووووووووووووووون .
گوش نافرمان


چقدر کتاب گرون شده !!!!!!!!!!!!!
من رفتم شهر کتاب نیاوران . اولا که چقدر شلوغ بود . دوما چقدر کتاب های جدید . سوما چقدر گروووووووون . شاخ هام در اومده بود . شش هزار و پانصد تومان یک کتاب دویست و پنجاه صفحه ای !!!!!
اصلا نمی تونستم کتاب بخرم . احساس میکردم سوادم پریده . نمی تونستم کتاب انتخاب کنم . نمی دونستم چی خوبه و چی خوبتره . آخر سر رفتم سراغ قفسه " بهنود " و هر چی که ازش نداشتم خریدم . حالا یک لیست بلند و بالا هم تهیه کردم از کتابهایی که دوستام معرفی کردن . ببینم فردا قسمت میشه یک سر دیگه برم شهر کتاب ؟؟؟؟؟
فردا میرم سینما ( انشاالله ) . شنیدم " میم مثل مادر " خیلی ستمه . می ترسم برم حالم گرفته شه .
امروز رفتم دکتر گوش و حلق و بینی . تا بهش گفتم وقتی دراز میکشم سرم گیج میره گفت : مسافرت بودی ؟ گفتم : زیاااااااااد . تا بخوایی . این ماه اخیر بیشتر از پنج هزار کیلومتر تو جاده بودم و یک سفر هوایی هم داشتم . یکی دیگه هم پس فردا دارم . دکتره کف کرده بود . گفت : شغلت چیه ؟ گفتم : خانه دار . یک نگاهی کرد که هزار تا سوال توش بود . چه خانه داری که تو یک ماه پنج هزار کیلومتر راه رفته ؟؟ اگه همینجور مستقیم رفته بودم الان رسیده بودم اروپا . گفت : لابد با کامپیوتر هم زیاد کار میکنی . گفتم : بعله . گفت : لابد عینکی هم شدی . گفتم : اونم بعله . تازه استیگمات هم هستم . خلاصه فهمیدیم این گوش بیچاره بهش فشار اومده و گاهی برای اعتراض اتاق رو دور سرم میچرخونه . چشششششششششم گوش جان ! هواتو دارم . تو هم خودتو لوس نکن . بذار بریم خونمون قول میدم دیگه اذیتت نکنم . فقط دو روز دیگه . فقط دو روز .
2006/11/19
من زنده ام
من زنده ام . فقط چیزی برای نوشتن ندارم . نوشتنم نمیاد . هوا سرده . امروز بارون اومد . خیابونا به شکل تهوع آوری شلوغن . حالم از همه چیز بهم میخوره . دلم میخواد خودمو تو خونه خودم حبس کنم و فقط کتاب بخونم . یکی از نگین های حلقه ام افتاد و گم شد . خوب شد اینجا این اتفاق افتاد . دادم درستش کردن .
تو رادیو شنیدم از این به بعد از اتباع آمریکایی هنگام ورود به ایران انگشت نگاری به عمل میاد . مگه سالی چند آمریکایی به ایران میان ؟ این چه جور انتقام جویی ه ؟
پژمان میگه برو تئاتر اما حسش نیست . دلم میگه برو سینما اما حوصله ندارم . پس من برای چی اینجام ؟ نمی دونم ؟ چرا اینقدر تلخ شدم من ؟
چند شبه که نصفه شبا از سرما بیدار میشم و میبینم پتوم رو زمینه . نمی دونم چرا می افته رو زمین . من هیچوقت اینجوری نبودم .
2006/11/16
Persian Music

وقتی میرم تو فروشگاه های عرضه محصولات صوتی و تصویری خارج از ایران وتو قسمت ایران فقط با چنین محصولاتی برخورد میکنم خیلی حرصم میگیره . آخه یک خارجی وقتی این صحنه رو میبینه فکر میکنه موسیقی ایرانی یعنی همین . د نه دیگه . نشد .
این هم یک مغازه خیلی کوچیک بود تو تبریز ( چهارراه شهناز ) که همه جور موزیک فارسی و ترکی توش پیدا می شد . یک پیرمردی صاحبش بود که هرچی میخواستی برات کپی میکرد . کپی رایت را عشق است .
این فروشگاه خیلی توجهم رو جلب کرد . مثلا میری یک دست لیوان بخری کنارش یک سنتور هم میخری یا برعکس . ربطشون رو نوفهمم .
2006/11/14
من پنچر شدم
من به شکل غیر قابل باوری بی حوصله و بی انرژی هستم . این هفته ای که گذشت خیلی خوب بود . همش تنوع و چیزهای جدید . سفر ، جاده ، رستوران ، هتل و شهرهای جدید خیلی به من انرژی میدن . دیشب که رسیدیم خونه تب کردم . دیگه نفسم درنمی اومد . چشمام نمی دید دیگه . نمی دونم به خاطر آمپول کزاز بود یا خستگی راه .
یکی دوتا تلفن به دوستام زدم و بلافاصله بعد از اینکه قطع کردم به این نتیجه رسیدم که اصلا حوصله دیدن کسی رو ندارم . این چه مرضیه ؟ از صبح هم که بیدار شدم عزا گرفتم چطور این هفته رو بگذرونم ؟ تا چهارشنبه چکار کنم ؟ فکر کنم این دفعه که برگردم دبی تا سه سال نیام ایران . البته هیچی معلوم نیست . حرف نزده رو میشه بعدا زد اما حرف زده رو نمیشه پس گرفت !!!!
با مامانم رفتیم خرید . چند تا از مغازه هایی که رفتیم مغازه دارها اصلا به خودشون زحمت ندادند حتی جواب سلاممون رو بدن . بی انگیزگی از در و دیوار می باره و فکر کنم که مسری هم هست . دلم میخواد فقط بخوابم . پوستم خشک خشک شده . هرچقدر هم کرم میزنم فایده نداره . هوا خشکه .
رفتم که بعد از چهار سال یک روسری بخرم اما زورم اومد حداقل ده هزار تومان بدم برای یک روسری تخمی . همون مانتوی چهار سال پیش هم خوبه . حیف پول !!!
دو تا فیلم خواهم دید که یکیش " میم مثل مادر " ه .
رفتم دکتر تا برام یک آزمایش خون کامل بنویسه تو همون دفترچه بیمه زورکی که من اصلا دوسش ندارم . بعد عمری خانه موسیقی زحمت کشیده این موزیسین های مادر مرده ایران رو بیمه کرده . من دلم نمی خواست برم زیر بار منتشون . رفتم اما زورکی . تا بحال هم فقط یک بار ازش استفاده کردم . امروز آقای دکتر گفتند که بیمه فرمودند همینجوری هزینه آزمایش و این چیزا رو نمی پردازن و حتما باید صاحب دفترچه یک مرگیش باشه . منم گفتم بنویس این خانم ایدز داره ، لاستیکشم پنچر شده چون میخ رفته توش بلکه مورد قبول واقع شود .
این هم از این .
میخ در کفش
من رفتم آمپول کزاز زدم . آخه ترسیدم که این میخه کار دستم بده . پام درد میکنه و حسابی لنگم کرده . یک عالمه هم آنتی بیوتیک باید بخورم که چرک نکنه خدایی نکرده . راستش این میخ رو یک کفاش خنگی زده بود ته یک کفش و کفش رو با اون میخ گذاشته بود در واقع تو ویترین برای فروش . وقتی بهش گفتم میخوام اون کفش رو امتحان کنم از تنبلیش نکرد کفش اندازه خودمو بیاره . از تو ویترین اونو داد که امتحان کنم و اگر پسندیدم برام سایز خودم رو پیدا کنه . اما میخ رو از ته کفش در نیاورد . من هم با تمام زورم پامو کردم تو کفش و چشمتون روز بد نبینه ، روح از تنم جدا شد . کفش حسابی خونی شد .
یک نفر سوال کرده بود درمورد عکسهای فلیکر . اگر اکانت معمولی بگیری که مجانیه فکر میکنم در هر ماه بیست مگابایت عکس میتونی آپلود کنی اما اگر اکانت پروفشنال بخری که سالانه حدود بیست و چند دلاره خیلی خیلی بیشتر میشه عکس آپلود کرد در حدود یک گیگابایت ، اگه اشتباه نکنم . اگر اکانت معمولی داشته باشی فقط دویست عکس میتونی با یک آی دی آپلود کنی اما اکانت پروفشنال نامحدوده . امیدوارم جواب سوالتو درست داده باشم .
فردا راه می افتیم به سمت تهران اگه باز تصمیممون عوض نشه .
امروز کلیسای " ننه مریم " و " سه گنبد " و بازار قدیم ارومیه رو دیدیم و کلی عکس گرفتم که بعدا براتون میذارم . فعلا شب بخیر .
2006/11/13
پاشنه آشیل
اگه من آشیل بودم امروز مرده بودم . یک میخ دو سانتیمتری رفت تو پاشنه پای چپم و حسابی حالم گرفته شد . خیلی هم درد داره . نگرانم که نکنه یک وقت چرک کنه . یک عالمه هم خون اومد . دلم ضعف رفت اون موقع . حال گزارش امروز رو ندارم .
ادامه اخبار تا ساعتی دیگر .
ادامه سفر
خب باید بگم حرفمو در مورد هتل های ایران پس میگیرم . هم تو تبریز هتل های خوب بود و هم اینجا . اینجا کجاست ؟ اگه گفتین ؟ من الان در مرکز استان آذربایجان غربی هستم . ارومیه یا همون رضاییه . هوا سرد و سوزناکه که من خیلی کیف میکنم . دیشب همینطور الکی تصمیم گرفتیم برنگردیم تهران و حالا که تا تبریز اومدیم یک سر هم بیاییم ارومیه .
صبح رفتیم بازار بزرگ تبریز . عمه جان میخواستند فرشی بخرند و به همراه آشنایی رفتیم به بازار فرش که گنجشک رو جای قناری رنگ نکنند و بهمون بفروشند . اونا حسابی مشغول تماشای فرش ها بودند و من هم از فرصت استفاده میکردم و عکاسی میکردم . گاهی وقتها ( یعنی بیشتر وقتها ) احساس میکنم واقعا بلد نیستم عکاسی کنم و از خودم بدم میاد . خیلی چیزهای جالب و دیدنی تو بازار دیدیم . یک خوراکی بامزه ای که تو بازار میفروختند سیب زمینی آب پز و تخم مرغ آب پز بود . خیلی خوشم اومد . آب دهنم راه افتاده بود . تو هوای سرد یک بخاری از این خوراکی ها بلند میشد که نگو . به به .
دیگه چی بگم براتون ؟
از خوراکی های خوشمزه تبریز بگم اما دهنتون آب نیافته . از شیرینی فروشی رکس که تو خیابون امام بود شیرینی های خوبی خریدیم . من که عین این هول زده ها از چند تا از شیرینی ها دونه دونه انتخاب کردم وخریدم وهمشوخوردم . یک عالمه هم بهمون سر راهی دادند . دیروز ناهار رفتیم عمارت " شاهگلی " که کوفته تبریزی بخوریم . چون الان فصل توریست تبریز نیست شهر از نظر توریست خلوته به همین خاطر کوفته تبریزی رستوران آماده نبود و ما چون حتما میخواستیم کوفته بخوریم یک ساعت نشستیم و خودمونوسرگرم کردیم تا کوفته آماده شد .
دیروز صبح هم رفتیم روستای " کندوان " که حدودا چهل و پنج کیلومتر از تبریز فاصله داره . یک روستاییه که تمام خونه هاش در داخل سنگ ساخته شده . میگن مال زمان مغول هاست . اطلاعات زیادی ندارم در موردش . اگه کسی میدونه برام بگه .
یک چیز ناراحت کننده که تو کندوان دیدم این بود که مردم شروع کرده اند به ساختن خونه های جدید در کنار بافت قدیمی که به شکل آزار دهنده ای توی ذوق میزنه . نمی شه گفت تقصیر مردمه . یکی باید بهشون بگه با این کار چه آسیبی به این بناهای تاریخی میزنند و در واقع نون خودشونو آجر میکنند . اونجا هم کلی خوراکی های جالب و دیدنی و خوردنی داشتند . انواع سبزی ها و گیاهان دارویی خشک و گردو وعسل و آلو و شاه دونه و شیره انگور و ... از همین چیزا دیگه .
ساعت پنج از تبریز راه افتادیم به سمت ارومیه . از تبریز تا ارومیه صد و سی کیلومتر راه بیشتر نیست . جاده خیلی زیبایی هم داره . جالب ترین قسمتش گذشتن از روی دریاچه ارومیه بود . با ماشین رفتیم سوار کشتی حمل ماشین شدیم و بعد از یک بیست دقیقه اون ور دریاچه پیاده شدیم . درست اول تاریک شدن هوا سوار کشتی شدیم . آسمون اینقدر ستاره بارون بود که داشتم دیوونه میشدم . جای همتون خالی .
الحمدلله اینترنت هم براهه و خلاصه دلی از عزا درآوردم . من هم تبریز و هم ارومیه رو آخرین بار ده سال پیش اومدم . اون موقع یک دختر دبیرستانی بودم که داشتم خودمو برای کنکور و امتحانات نهایی دبیرستان آماده میکردم . یادش بخیر .
زبل خان
درسته که به کامنتهاتون دونه دونه جواب نمیدم اما همشو میخونم و کلی حال میکنم . از همتون هم ممنون از این همه راهنمایی و نکات آموزنده و معرفی رستوران و هتل و خلاصه همه چیز .
زود بر میگردم .
2006/11/12
تبریز گردی
هتل خوب تو این شهر( تبریز ) زیاده . یعنی چند تایی هست اما ما نرفتیم . هتل های خوب بمونه برای جاهای دیگه دنیا . مناظر پاییزی زیبایی نصیبمون شده . درختان زرد و طلایی . صبح به دیدار خاله بابام و عمه ام رفتیم . البته خاله واقعی واقعیشون نیست ولی خب حالا !!!! تو محله " قره آغاج " زندگی میکنه . یکی از محله های قدیمی تبریزه . یک عالمه کوچه های باریک و قدیمی رو باید پیاده بری چون عرض کوچه ها از دو متر بیشتر نیست . باید ماشین رو یک جا پارک کنی و بقیه راه رو پیاده بری . زنی که منتظرمون بود با زنی که آخرین بار ده سال پیش دیده بودمش و از شوهرش پرستاری میکرد ، خیلی فرق داشت . خمیده شده بود و رمقی برای راه رفتن نداشت و نه سال میشد که شوهرش از دنیا رفته . خیلی اهل تعارف و پذیرایی . اینقدر که دعوامون میکرد چرا میوه و شیرینی نمی خوریم و این در حالی بود که ما داشتیم خفه می شدیم بس که خورده بودیم .
بعد از اونجا رفتیم تو شهر گشتیم و از جلوی " مسجد کبود " رد شدیم و سرکی هم به اونجا کشیدیم . این هم عکسش .
بعدازظهر هم رفتیم به پارک " شاهگلی " و عمارت " شاهگلی " رو دیدیم . هوا حسابی خنک و حتی یک خرده سرده . میدونم اونجوری که دلم بخواد نمی تونم تبریز رو ببینم . اون طور که دلم میخواد یعنی با پژمان و قدم به قدم . اما همراهانم حوصله اینجور کارا رو ندارند و حق هم با اکثریته .
یک عالمه کتاب فروشی تو شهر دیدم که خب خیلی خوبه . یک نوار فروشی قدیمی پیدا کردیم که یک عالمه نوارهای قدیمی داشت که اگه میخواستی برات از روشون کپی میگرفت . بابام یک عالمه سی دی ترکی خرید ازش . من خیلی موسیقی آذربایجان رو دوست دارم و با اینکه نمی فهمم چی میگن خیلی تحت تاثیر قرار میگیرم . ژن ه دیگه کاریش نمیشه کرد .
2006/11/09
تبریزی ها
حالا که کامنت رضا رو دیدم باید بگم که این اتفاق برای ما افتاد و حسابی گوزپیچ شدیم سر پیدا کردن هتل . از هرکس آدرس پرسیدیم یک چیزی میگفتند و حسابی ما رو تو ترافیک پنجشنبه شب تبریز در حالی که شوهر عمه عزیزم برای یک توالت حاضر بود هزار دلار خرج کنه ، چرخوندند . حالا خوبه عمه و مامان زده بودند کانال دو و ترکی حرف میزدند وگرنه نمی دونم الان کجا بودیم . قرار گذاشتیم از فردا جبران کنیم و کم نیاریم . خدایی نکرده ما هم بعله !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بسیار سفر باید
اینجا همه چیز مثل گذشته ست هنوز . چیزی عوض نشده ظاهرا . اون چیزی که عوض شده ایران و مردم و خیابونها و رییس جمهور و .... نیست ، این منم که عوض شده ام . این ماییم که عوض می شیم . نگاه ماست که عوض میشه . ماییم که داریم از موضوع فاصله میگیریم و به همبن دلیل میتونیم از بیرون به داستان نگاه کنیم . تهران همان شهر است . اینجا همه چیز مثل گذشته ست هنوز . چیزی عوض نشده ظاهرا . هنوز هم تو ماشین " از خون جوانان وطن لاله دمیده " و " داروک " گوش میکنیم وقت سفر . هنوز هم مامان تو سفر چای برای بابا درست میکنه و هنوز هم من ترجیح میدم تو ماشین خیار با پوست بخورم که بوش بپیچه همه جا .
از کنار تاکستانهای خشک و زرد قزوین داریم رد میشیم . هوا خنک است . این همه ثروت که یکجا در این سرزمین همیشه مظلوم جمع شده باعث بدبختیش شده . به عروسی میماند که به جرم زیبایی به اجبار به حجله دیوی رفته .
...............................................
ساعت هفت رسیدیم تبریز . شهر شلوغیه . زنده ست . نه اینکه فکر کنین دفعه اوله اومدم تبریز ، نه ، اما این دفعه یک جور دیگه به همه جا نگاه میکنم . اولا شدیدا خوابم میاد چون از دیروز صبح تا حالا که ساعت ده شبه فقط سه ساعت خوابیده ام . اما پراز انرژی ام . دلم برای پژمان تنگیده . کلی عکس گرفتم از در و دیوار و جاده . یک جوری اینقدر این سفر ناگهانی بود که گاهی قاطی میکنم الان کجام . هنوز تو فضای سفر عمانم .
..............................................
از هتلمون بگم براتون . کلی گشتیم تو شهر یک هتل پیدا کردیم که فردا میخواییم ازش فرار کنیم . من خیلی متاسفم برای وضعیت هتل ها در ایران . هیچ توضیحی هم نمیدم . تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل .
..............................................
گروه چهار نفره مامان و بابام و عمه و شوهر عمه ام را همراهی میکنم به نمایندگی از سه فرزند غایب دیگر که هر کدام در گوشه ای ازین دنیا برای خودشون میچرخند . قراره من جای همه رو براشون پر کنم . یعنی می تونم ؟
آرزوهای ناگفته
من تهرانم . خیلی راحت اومدم . اولین بار بود با پرواز امارات می اومدم و خداییش خیلی راحت بود .
خدایا شکرت . چقدر زود آرزوهای به زبون نیاورده بنده هاتو برآورده میکنی . بیست و چهار ساعت هم از چیزی که از دلم گذشته بود نگذشت که دیدم همونجایی هستم که دلم میخواست . منظورم تهران نیست ها . یک مجموعه چیز با هم جمع شده اند و منو از تو لونه ام بیرون کشید اون هم با این سرعت برق آسا .
ساعت پنج صبح رسیدیم خونه . خدایا بعد از یک سال و پنج ماه فهمیدم که تهران چه بویی میده . حسابی بوش از مشامم بیرون رفته بود . نزدیک صبح باز هم بوی برگ سوخته می اومد که هزار خاطره با خودش به همراه داره اون هم تو محله ای که نوجوانیمو توش گذروندم . چقدر صبح های زود با همین بوی برگ سوخته بیدار شدم و مدرسه رفتم . صداهای آشنایی که از پنجره های نیمه باز می اومد حسابی مستم کرده بود . از بس که پنجره های خونمون همیشه به خاطر گرمای هوا بسته ست یادم رفته خیابون هم برای خودش صدایی داره اگر هم باشه فقط صدای کریکت بازی کردن هندی های همسایه ست .
خیلی حرف دارم برای گفتن . میگم ولی الان نه . چون داره دیرم میشه . فقط سه ساعت خوابیدم . داریم میریم تبریز . همونجایی که دو شب پیش فقط برای یک هزارم ثانیه از دلم گذشت که برم ببینم . خدایا لازم نیست اینقدر قدرت نمایی کنی تا حالیم بشه خیلی قادری ، خودم میدونم .
2006/11/08
تصمیم سریع
ساعت هفت تصمیم گرفتم . هفت و نیم بلیط خریدم . ساعت هشت چمدونم رو بسته بودم . الان حاضرم . فقط اولش میرم سراغ اون عینک فروش بد . بعد هم فرودگاه .
بعد از یک سال و پنج ماه دارم میرم تهران . هم دلم میخواد برم هم دلم نمی خواد . مطمئنم در لحظه اولی که از پژمان جدا بشم پشیمون خواهم شد . جالبه که تو این سه سال و اندی که ما با هم زندگی میکنیم حتی یک بار هم با هم ایران نرفته ایم . همیشه یک جوری بوده که تنها رفتیم . این بار هم همینطور . دیگه چیزی ندارم بگم جز اینکه من تهران نمی مونم و فردا صبح عازم یک سفر زمینی هستیم با مامان و بابام و عمه و شوهر عمه ام . بعدا میگم کجا میریم . فقط باید بگم اونجا هوا سرده و من لباس گرم ندارم .
داره دیرم میشه .
فعلا
2006/11/07
عینک بد
من ناراحتم . من عصبانیم . یک ساعت روضه خوندم برای عمه ام . باز عینک سازه هر غلطی دلش خواسته کرده . یعنی من باید چند روز دیگه سرگیجه و سردرد تحمل کنم ؟
2006/11/06
خونه ای پر از خاطره
هیچوقت به این فکر کردین که قبل از شما چه کسانی در خونه فعلی شما زندگی میکردند ؟ هیچ فکر کردین چه جوری خونشونو تزیین میکردند ؟ هیچ فکر کردین آدمی که قبلا تو اتاق خواب شما میخوابیده ، الان زنده ست یا مرده ؟ عاشق بوده یا فارغ ؟ دختر بوده یا پسر ؟ خوشحال بوده یا غمگین ؟ خوشبخت بوده یا نه ؟ چقدر تو این اتاق گریه کرده ؟ چقدر از این پنجره بیرون رو نگاه کرده ؟ و هزار تا فکر دیگه ؟ من خیلی به این چیزا فکر میکنم . گاهی اوقات از روی نشونه های باقی مونده میشه یک حدسایی زد . مثلا جای اتو که روی موکت مونده نشون میده این اتاق خواب مال یک آدم بزرگ بوده . عکس برگردون های تو کمد ها میگن که این کمد ها مال یک بچه بوده .
دیروز داشتم به این فکر میکردم همین خونه ای که ما الان توش زندگی میکنیم چجوری بود و چجوری شد !!! اول این خونه مال یک زن و شوهری بود که دو تا دختر داشتند . یکیشون ازدواج کرده بود و دیگری با پدر و مادرش زندگی میکرد . یعنی به طور ثابت سه نفر تو این خونه زندگی میکردند و خودشون اولین کسانی بودند که بعد از ساخته شدن ساختمون این آپارتمان رو اجاره کرده بودند . با اینکه بابای خونه دوست داشت طبقات پایین تر باشند اما به اصرار دخترشون طبقه نوزدهم رو انتخاب میکنن که منظره خوبی داشته باشن . خانومه کلی وسایل نو برای خونه خریده بود اما فقط یک سال توش زندگی کرد . همه چیز رو رها کرد و رفت . مامان و بابای اون دختره که مامان و بابای من هم هستند بعد از یک سال خونشونو گذاشتند و برگشتند کشورشون چون اگه باز هم میموندند ممکن بود اونایی که تو ایران مثلا داشتند کاراشونو انجام میدادند آتیش بزنند به مالشون . خیلی ناگهانی و به عنوان یک سفر کوتاه رفتند و دیگه برنگشتند . تمام وسایلشون موند . دخترشون هم موند . برای اینکه دختره احساس تنهایی نکنه و بهش سخت نگذره اون یکی دختره و شوهرش تصمیم گرفتند بیان و بشن مامان و بابای این دختر کوچیکه . اما آخه اونا خودشون هم خونه و زندگی و وسایل داشتند . چاره ای نبود جز اینکه نصف وسایل رو بفروشند . فروختیم . اسباب کشیدیم به خونه بزرگتر اما چون تو سیستم قبلی بچه سالاری بود دختر کوچیکه اتاق بزرگه رو صاحب شده بود و یک سالی هم توش زندگی کرده بود و نمیشد جاشو عوض کرد . اتاق خواب مامان و بابام شد اتاق خواب ما . خونه مامان و بابام شد خونه ما . دو سال با هم زندگی کردیم تو یک خونه و من خیلی از شبا موقع خواب یادم میافتاد که این اتاق یک روز مال مامان و بابام بوده . بابام اینجا میخوابید و مامانم اونجا . چقدر بابام تو این اتاق خر و پف میکرد و ........ . بعد که مانا رفت خودتون شاهد بودین که چجوری افتادم به جون در و دیوار و خلاصه در نهایت خونه شد اونجوری که دیگه خودم واقعا دلم میخواست . این تغییرات اینقدر خرد خرد بوده که خیلی متوجه نشدیم چی بود و چی شد . اما اگه فقط به سر و ته داستان نگاه کنی میبینی که این خونه یک روزی مال پدر و مادر و خواهر من بود و حالا هیچکدومشون اینجا نیستند . یاد اون روزایی که مامانم غذاهای خوشمزه می پخت و من و پژمان رو دعوت میکرد و کلی شمع تو خونه روشن میکرد و روی میز پر بود از خوراکی های رنگارنگ و دور هم غذا میخوردیم ، بخیر . یادش بخیر که بابام همیشه دلش میخواست هر شب بریم کنار دریاچه و جوجه کباب درست کنیم و من با اولین پولی که تو امارات درآوردم یک منقل پایه دار و سیخ و جوجه و خلاصه همه بساط جوجه کباب رو جور کردم و بابا رو سورپرایز کردیم ، بخیر . یاد روزایی که من و مانا با هم غذا میخوردیم و پژمان سر کار بود ، بخیر . یاد شبایی که پژمان دیر می اومد و من و مانا میرفتیم برای خودمون گردش ، بخیر . دیشب که پژمان دیر اومد و من تنها خوابم برد فهمیدم که همه رفته اند . چه زندگی عجیبی . چه احساسات غریبی .
دیشب خواب دیدم که رفتم در یک خونه ای . در میزنم . مامانم در رو باز میکنه . همون خونه ای بود که پانزده ساله هرشب خوابشو میبینم . خونه کودکی هام . چه احساس خوبی . وقتی بیدار شدم لبخند میزدم .
2006/11/05
عینک
من عینکی شدم . همونطور که حدس میزدم چشمام آستیگمات شده . فردا شب حاضر میشه . امیدوارم سرگیجه ها و سر دردام با عینک خوب شه .
کارت های کوچک
دیشب تقریبا پنج ساعت وقت گذاشتم تا تونستم صد تا عکس از مجموعه عکسام در فلیکر انتخاب کنم و بفرستم برای این سایت که برام به صورت کارتهای کوچیک چاپ کنه . خیلی کار سختی بود چون باید کادر همه عکسها رو تغییر می دادم و خلاصه خیلی خسته شدم . چشمام دیگه واقعا باباقوری ( غوری ) شده بود . دیگه مطمئنم چشمام ضعیف شده و باید عینک بزنم همش هم تقصیر این کامپیوتر لعنتیه . از صبح تا شب چشم دوخته ام به این غول یک چشم و ول کن هم نیستم . از امروز دیگه کمتر اینکار رو خواهم کرد . قول میدم .
2006/11/03
آقای اینترنت مهربون
ای آقای اینترنت ازت ممنونم که وجود داری . ازت ممنونم که زود رفتی خونه خواهرم و اونو از تنهایی درآوردی . ازت ممنونم که سرعتتون خیلی خوبه که ما راحت میتونیم با هم صحبت کنیم مثل اون موقع ها که تو دو تا اتاق بودیم و برای هم پی ام میدادیم که مثلا بیا شام بخور و یا بیا فلان سریال رو ببین و .... . آقای اینترنت تازه چون شما سرعتتون خوبه و برای ما ناز نمیکنین خیلی راحت میتونیم برای همدیگه عکس بفرستیم . حتی عکسهای چرت و پرت هم برای هم میفرستیم چون شما زرنگین و برای ما حد و حدود تعیین نمیکنین . آقای اینترنت چون شما خیلی هم ارزون هستین ما راجع به بی اهمیت ترین اتفاقات زندگیمون هم میتونیم با هم گپ بزنیم . نگران نیستیم که شما آخر ماه جیبمونو سوراخ کنین . شما خیلی خوبین . تا حالا کسی بهتون گفته بود ؟ آقای اینترنت امشب بعد از هفت هفته شما باعث شدین که با خواهرم یک دل سیر گپ بزنم . از اولین پاریس عمرش برام تعریف کرد . از آدمایی که دیده بود و از جاهایی که رفته بود و از هوای سرد پاییز پاریس برام گفت . آقای اینترنت ما حتی با هم چای هم نوشیدیم . خیلی خوب بود . دستتون درد نکنه . تازه حالا که شما هستین خواهرم میتونه وبلاگشو هر روز به روز کنه که این خودش خیلی خوبه . آقای اینترنت خیلی چیزای دیگه هم هست که شما باعثش شدین که اگه بخوام بابت همشون ازتون تشکر کنم صبح میشه . تازه وقت شما هم گرفته میشه و شما خدایی نکرده از کارتون که همانا خدمت رسانی به مردمه بازمی مونین و من اصلا اینو نمی خوام . امیدوارم همیشه سلامت باشید و شادی به دل همه بیارین .
آقای اینترنت مهربون دوستت دارم . تا حالا کسی به شما گفته بود که من دوستتون دارم ؟
املت ظهر جمعه
چه املتی بشه املت پژمان پز .
امروز که جمعه ست باز این شوهر ما باید عصر بره سر کار . این وظیفه شناسیش منو کشته . حالا هم برای خر کردن من داره ناهار درست میکنه .
دیشب رفتیم یک جا نشستیم و یک چیزی خوردیم . دیگه هوا اینقدر خوب شده که فقط آدم دلش میخواد تو فضای باز بشینه . اونایی که دوست دارن بیان دبی از الان دیگه هوا خیلی خوبه . میتونین بیایین . فقط زودترش به ما خبر بدین که ما نباشیم .
2006/11/02
دست ، چشم ، کفش

من به دستای آدما دقت میکنم . برام مهمه . دستها میتونن یک خرده از شخصیت رو نشون بدن .

من به چشمای آدما دقت میکنم . چشم آینه دله . امکان نداره چشم دروغ بگه . بعضی چشما نوری ندارن و من بهشون نگاه نمیکنم . بعضی ها می درخشند . من خیلی نگاشون میکنم .

من به کفشای آدما هم دقت میکنم . کفش از لباس مهمتره در شناخت شخصیت . یک روز یک خانمی رو تو خیابون دیدم . ازش همینطوری الکی خوشم اومد . از لباس پوشیدنش ، تیپش ، نگاهش و نحوه راه رفتن مطمئن و با اعتماد بنفسش . داشتم با خودم فکر میکردم اگه من هیکلم شبیه این بود حتما همینطوری لباس میپوشیدم وقتی رسید نزدیکم دیدم کفشای هر دومون یک مدل و یک رنگه . موهای تنم سیخ شد .
2006/11/01
قصاب خوش قیافه
اگه با یک مرد جوان خیلی خوش قیافه و جذاب آشنا بشین و اتفاقا بعد از کمی معاشرت با او مورد توجه خاصتون هم قرار بگیره و در حالی که شما از روی قیافه و حرف زدن و اعمال و رفتارش حدس میزنید که یا مهندسه و یا دکتر و اونوقت بفهمید این آقا قصابه چه برخوردی میکنید ؟

اشکالی داره ؟

یک پسری تو کارفور الممزر کار میکنه که قیافه خوبی داره و موقعی که داره گوشتها رو آماده میکنه خیلی با کارش حال میکنه . همیشه وقتی اسم قصاب میاد یاد یک آدم گنده میافتم با یک سبیل از بناگوش دررفته و یک پیشبند خونی و یک ساطور . اما این پسره اصلا اینطوری نیست !!!!

...................

کتاب " امینه " رو شروع کردم . باز گیر قلم " مسعود بهنود " افتادم . جادوگره .

........................

خیلی به دلم برای صنایع دستی صلاله صابون زده بودم . اما متاسفانه ما به روزای تعطیلات عید فطر خوردیم و همه جا تعطیل بود . صلاله پر از درختان نارگیل و موزه و به همین دلیل من انتظار داشتم کلی کار دستی با پوست نارگیل ببینم و کلی کارهای بافته شده با برگ درخت موز . اما هیچی نتونستیم بخریم . کنار خیابونا بساط موز و نارگیل فروشی بود مثل هندونه فروشی های متحرک تو ایران . تنها چیزی که از عمان خریدیم یک جور حلوا ست که به حلوای عمانی معروفه و خیلی خیلی شبیه همون مسقطی هاییست که در شیراز میفروشند . لابد اسم مسقطی رو هم از مسقط وام گرفته اند چون دقیقا همون حلواییست که در مسقط میسازند .
پ . ن : من خودم با شغل قصابی مشکل دارم به خاطر اون قسمت کشتن موجودات زنده . یعنی فکر میکنم کسی که میتونه مرغ بکشه میتونه گاو هم بکشه . کسی که گاو میکشه شاید بتونه آدم هم بکشه . خون گرم براش عادی باشه . روحیه آدم اگه قصاب نباشه این شغل اصلا بد نیست .