2007/10/30
لالمونی
دلم میخواد هر چی کش دارم ببندم به دندونام که زودتر برسن اون جایی که باید برسن . دیگه واقعا
J'en ai marre de ces appareils .
..................................................................
همیشه ته ذهنم این موضوع هست که نباید به هیچکس کاملا اعتماد کرد . آدما اون چیزی که نشون میدن نیستن . وقتی در مورد آدمهای دور و برت اینطوری فکر کنی خودت هم همینطوری میشی . چون سعی میکنی تمام اون چیزی که هستی دیده نشه ، شنیده نشه ، نکنه دیگران از افکارت سوء استفاده کنن . نکنه از حرفی که میزنی بعدا علیه خودت استفاده کنن .
این بدبینی و سوءظن رو از کودکی در ما بوجود آوردن . بهمون میگفتن وقتی میرین مدرسه به دوستاتون نگین تو خونه ویدیو داریم . یک وقت به دوستاتون نگین بابا تو خونه مشروب میخوره . یک وقت نگین که شما کلاس موسیقی میرین و ساز میزنین . زمانیکه موسیقی چیز کثیف و حرامی بود در یکی از شهرستانهای خیلی مذهبی ایران به خاطر حفظ موقعیت شغلی پدر و نرفتن آبروی خانواده ( !!!!! ) با اسم مستعار کلاس موسیقی میرفتیم . بچه ای که تو اون شرایط بزرگ میشه چطور میتونه به آدمها خوشبین باشه ؟
حالا وقتی این بچه های مشکوک و محتاط بخوان وبلاگ بنویسن نتیجه اش همین میشه که میبینین . لال مونی .
2007/10/21
صحنه ای از یک زندگی واقعی
نمای داخلی یک اتومبیل سواری با چهار سرنشین .
رایو روشن است و یک ترانه رمانتیک عربی دارد از رادیو پخش میشود .
راننده دختر جوانیست و دارد با ترانه عربی که برای اولین بار است میشنود بلند بلند بلند ( خیلی بلند ) همخوانی میکند . کلمات بی ربطی روی آهنگ نا آشنا میگذارد .
پسر جوانی که کنار راننده نشسته ، دست چپش را گذاشته روی پیچ صدای رادیو و سعی دارد صدای داخل اتومبیل را کنترل شده جلوه دهد . دست راستش روی دکمه ایست که پنجره را بالا و پایین میبرد و سعی دارد با پایین و بالا بردن پنجره ، جریان هوای تازه را به داخل ماشین هدایت کند .
روی صندلی عقب پشت سر راننده زنی میانسال محو تماشای شهر ست . شهری که برای اولین بار است میبیند . در دل ( و حتی یک بار به زبان ) میگوید : بیچاره جوانهای ما که آزاد زندگی نمیکنن .
آخرین نفر سرش را داخل کیسه بزرگی کرده و با صدای بلند استفراغ میکند . صدای عق زدنهایش در صداهای داخل ماشین گم میشود
.
2007/10/17
Emirates palace
فیلم "پرسپولیس" رو در جشنواره فیلم ابوظبی دیدیم . دیدن خود فیلم برام جذاب بود اما جذابیت دیگری هم وجود داشت . اون هم محل نمایش فیلم بود که در "امیریتس پالاس " در ابوظبی بود . هتل که چه عرض کنم همونطور که خودشون اسمشو گذاشتن ، در واقع قصر بود . یک قصر خیلی با شکوه و بزرگ . سالنی که فیلم در اون نمایش داده شد هم بسیار زیبا و بزرگ بود . جون میداد برای کنسرت دادن . دکوراسیون داخلی قصرمطابق سلیقه عربی پر از رنگهای طلایی بود اما خوب از این رنگ استفاده شده بود . خیلی جفنگ نبود .
خلاصه میگم اگه رفتین ابوظبی یک سری هم به این قصر عربی بزنین که دیدنیه . مخصوصا تو شب .



...........................................................



تصمیم نداشتم در این مورد چیزی بگم اما کامنت گلدونه یک خرده قلقلکم داد . وقتی بعد از هفتاد روز برگشتم ، خونمون ظاهرا و باطنا عین دسته گل بود و البته این دسته گل حاصل دو روز تلاش پژمان بود . دستش درد نکنه .



2007/10/15
هفتاد روز در سفر
این پروژه هم به سلامتی به پایان رسید .
هفتاد روز آدم تو چمدون زندگی کنه خیلی سخته . وقتی تو آخرین هواپیما از تهران به دبی بودم داشتم با خودم فکر میکردم مگه این همون چیزی نیست که دلت میخواد ؟ مگه دلت نمی خواد همش در سفر باشی . با یک چمدون و یک دوربین عکاسی همه دنیا رو بگردی ؟ چرا دلم میخواد . برای همینم هست که با اینکه خسته شدم اما اصلا شکایتی ندارم . فکر میکنم جزو خوشبخترین آدمهای دنیا هستم که مجبور نیستم به خاطر پول کار کنم . اول از همه به خاطر دل خودم کار میکنم بعد دنبالش پول هم میاد .
دلم خیلی برای فضای خونه و استقلال و آرامشم تنگ شده بود .
تو این فصلی که ما رفتیم و شانس آوردیم که هوا روی خوش بهمون نشون داد میتونم بگم سوئد کشوریه با طبیعت بسیار زیبا و آروم . مردمان منظم و مرتب که همه انگلیسی بلدند و به راحتی ارتباط برقرار میکنند . سه تا از شهرهای سوئد رو دیدم . استکهلم ، اوپسالا و گوتبرگ ( یوتوبوری ) . استکهلم شهر قشنگی بود که تشکیل شده بود از تعداد زیادی جزیره که به وسیله پلهایی به هم وصل شده اند و اونطور که من شنیدم اسم این شهر از همین جزیره ها و پلها گرفته شده .
اوپسالا یک شهر کوچک دانشجویی بود که منو خیلی یاد متز می انداخت . یک ترکیبی از استراسبورگ و متز . احساس خوبی داشتم بهش . از شهرهایی که میشه توش تمام آمد و شدها رو پیاده انجام داد خیلی خوشم میاد .
شهر یوتوبوری رو خیلی خوب ندیدیم . با اینکه سه روز اونجا بودیم اما بیشتر درگیر کار بودیم . یک شهر بندریه که کنار دریا قرار داره و احتمالا باید جاهای دیدنی داشته باشه که متاسفانه من ندیدم . غروب ها و طلوع های قشنگی تو این روزها دیدم . رنگهای خیلی زیبایی در طبیعت دیدم . دریاچه های زیادی دیدم که عین یک آینه تمیزعکس آسمون و ابرهای خوشگل توشون افتاده بود .
من تو ذهنم همه کشورهای اروپایی رو با فرانسه مقایسه میکنم و تمام شهرها رو با پاریس . استکهلم به تمام زیباییش در مقایسه با پاریس عمق نداشت . پاریس شهر کثیف و شلوغیه . همه جور آدم عجیب و غریب توش دیده میشه اما یک حال و هوای خیلی ویژه داره که فقط مخصوص به خودشه و نمی دونم از چی ناشی میشه . برای من پاریس یک جور شیفتگی داره که حاضرم به تعداد نامحدودی بهش سفر کنم و تو خیابوناش قدم بزنم اما کشور سوئد جزو انتخابهایم برای ویزیت دوباره نیست . اولین چیزی که از سوئد توجهم رو جلب کرد طبیعت زیبا و آرامش بسیار زیادش بود . بعضی وقتها از شدت سکوت گوشهام سوت میکشید .

ساختمون بلندی که در سمت چپ عکس میبینید همون ساختمون " نوبل " هستش در شهر استکهلم که جایزه های نوبل را در آن میدهند به برندگان .
در مجموع سفر خوبی بود . با آدمهای زیادی آشنا شدم و بعد از چهار سال دوباره لذت روی صحنه رفتن رو تجربه کردم .
میدونین الان دارم به چی فکر میکنم ؟
اینکه سفر بعدی کی و کجا باشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!





2007/10/08
خورنالیست
صبحدم مرغ چمن با گل نوخواسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
........................
این شعر بالا هیچ ربطی به هیچی نداشت . همینجوری اومد تو ذهنم .
کنسرت دوممون در شهر " اوپسالا " به خوبی برگزار شد . فردا شب هم کنسرت سوم و آخرمونه . الان در شهر " گوتنبرگ " هستیم . متاسفانه مثل بیشتر سفرهای کاری خیلی فرصت گشت و گذار نداشتیم . نتونستم مثل همیشه سفرنامه بنویسم در مورد شهر و مردم و رستورانها و .... . چیزی که تو این سفر خیلی توجهم رو جلب میکنه رنگهای متنوع پاییزیه . من تا به حال هیچوقت در فصل پاییز اروپا رو ندیده بودم و از این لحاظ برام تازگی داره . به نظرم کشور خیلی ساکتی میاد . بعضی وقتا گوشم از سکوت زنگ میزنه .
..................................
بچه های خوبی باشین . حتما برین یکی دو تا زبون خارجکی یاد بگیرین که به درد دنیا و آخرتتون بخوره . اینقده کیف داره وقتی چند تا انتخاب برای برقراری ارتباط داشته باشین . اونایی که نمی تونن گلیمشون رو از آب بکشند بیرون حواسشونو جمع کنند تا آبروشون بیشتر ازین نرفته یک فکری به حال خودشون بکنند .
...............................................
چند کلمه سوئدی یاد گرفتیم که خیلی بانمکن . سوئدی ها به استیشن ( ایستگاه ) میگن : استاخون ( الف را با کسره بخوانید ).
به دپرشن ( افسردگی ) میگن : دپرخون
به ژورنالیست میگن : خورنالیست . این یکی دیگه خود خود زبان برره ایه .
......................................................
راستی تو این سفر چند تا آدم خیلی جالب دیدم که هیچوقت تصور نمیکردم چنین فرصتی برام پیش بیاد . یکی ازین آدمهای جالب آقای " اسفندیار منفرد زاده " بود که کنسرت " اوپسالا " رو اومده بود ببینه . خیلی مرد جالب و دوست داشتینی ای بود .
................................................................
ای لعنت به این وبلاگ و خودسانسوری که آدم نمیتونه حرف دلشو بزنه .متاسفانه به دلایل شخصی و غیر شخصی از بردن اسم خیلی از آدمها و تعریف داستانهای خیلی بامزه این سفر معذورم .
..........................................................................
دو شب پیش که از " اوپسالا " برمیگشتیم به : استکهلم " ، ساعت یک و نیم شب افق صورتی رنگ رو میشد در آسمون دید . نوری بود که از اون قسمت روشن کره زمین دیده میشد . برای من خیلی هیجان انگیز بود .
....................................................................................
هم سردم شد و هم خوابم گرفته . راستی زندگی بدون اینترنت خیلی بی معنی نبود ؟؟؟؟؟؟
2007/10/04
Kanelbullens Dag
امروز یعنی چهارم اکتبر در سوئد روز " کنل بولن " ه . همه جا ازین شیرینی ها میپزند و میفروشند و میخورند .

هوا بسیار عالی و بهاریه . آسمان آبی و آفتاب زیبا .


2007/10/02
سحر خیزی و روده درازی
خیلی وقت برای نوشتن سفرنامه ندارم .


کنسرت اولمون که پریشب بود در یک سالن تاتر قدیمی در شهر استکهلم برگزار شد . اتاق رختکن چشم انداز بسیار زیبایی داشت رو به شهر استکهلم که دیروز از شانس خوب ما بسیار آفتابی و زیبا بود . خیلی در مورد کارمون دوست ندارم توضیح بدم اما همیشه روی صحنه رفتن و کنسرت دادن داستانهایی به همراه داره که فقط برای اعضای گروه قابل لمسه و شنوندگان کنسرتها هرگز نمی تونن تصور کنن که این آدمهایی که الان روی صحنه هستند چه شرایط و مراحلی رو گذرونده اند تا به این لحظه رسیده اند . چه فشارها و استرس هایی رو پشت سر گذاشته اند اما اجازه نمیدن که این مسائل به شنونده منتقل بشه . شنیدن و پدید آوردن موسیقی واقعا پدیده جالبیه . جذابیتش به اینه که مثل دیگر آثار هنری ، قابل دیدن نیست . فقط میشنوی و احساس میکنی . به این دلیل فکر میکنم خیلی مستقیم تر و در لحظه با مخاطب ارتباط برقرار میکنه . اشکالش اینه که همیشه اون چیزی که در لحظه خلق شده ثبت نمیشه . یک چیزی میاد و میره و یک اثر آنی در شنونده به وجود میاره .

کلا کار جذابیه . من دوست دارم . از همون اول کار که چند نفر دور هم جمع میشن و تصمیم میگیرن یک کار مشترک انجام بدن ، طراحی و تهیه لباس ، برنامه ریزی برای سفر ، تنظیم صداهای صحنه ، نور ، اجرا و تشویق های بعدش و گل و ..... همه چیزش دوست داشتنیه به شرط اینکه خوب پیش بره .

یک اجرای خوب به خیلی چیزها بستگی داره و ممکنه با فراهم نبودن حتی یک عامل راندمان کار پایین بیاد . در واقع فرق اصلی اجرای زنده و غیر زنده در همینه . در اجراهای غیر زنده میشه کار رو تکرار کرد و هر لحظه اشکال کار رو اصلاح کرد اما در کنسرتها با هر شرایطی باید ساخت و کار رو پیش برد هر چند که صد در صد دلخواهت نباشه . یک عامل کوچیک مثل سرما یا راحت نبودن لباس و صندلی میتونه کلی روی کار تاثیر بذاره . اینایی که گفتم می تونن مشکلات فیزیکی صحنه باشند که قابل حل هستند اما مسئله مهم تر قسمت متافیزیکی ه . اینکه روی صحنه از اینجور مسائل فارق بشی و به خودت برگردی . با شنونده ارتباط برقرار کنی و راحت باشی . نوری که روی سن میتابه ارتباط چشمی رو از طرف کسانی که روی سن هستند با شنونده ها قطع میکنه . یعنی در بیشتر مواقع وقتی روی سن هستی صورت مخاطب رو نمیبینی و فقط انرژی شو دریافت میکنی . چقدر هم این انرژیه مهمه چون به راحتی میشه انرژی های مثبت و منفی رو حس کرد . سعی کنید وقتی در مقام شنونده قرار میگیرد ، شندنده های خوب و مثبتی باشید . باور کنید که حس شما هم در کیفیت اجرا تاثیر داره .

این عکس سالنیه که توش برنامه داشتیم .

......................................................

این پست رو دیشب شروع کردم اما نصفه رهاش کردم و خوابیدم . ساعت موبایلم رو کوک کرده بودم که صبح کمی زودتر بیدار شم . ساعت زنگ زد ، من بیدار شدم و دوش گرفتم و متعجب از اینکه چرا بقیه بیدار نمیشن . ( سعی کنین قیافه منو خیلی متعجب و شکست خورده تصور کنین ) چشمم افتاد به ساعت و چشمتون روز بد نبینه دیدم هنوز ساعت هفت و نیمه . ساعت موبایلم به ساعت تهران بوده و من توجهی بهش نکرده بودم . این شد که بنده امروز از هفت صبح بیدار شده ام و تا ده و نیم که قراره بریم بیرون شهر رو بگردیم هیچ کاری ندارم . این فرصت اجباری فراهم شد تا یک خرده اینترنت بازی کنم .