2013/03/27
آن روز که برای چند ساعت میان آن جماعتی که حتی زبان مشترکی نداشتیم تا دردم را برایشان توضیح دهم، مرگ را نزدیک حس کردم تنها نگرانی ام و تنها چیزی که آشفته‌ام کرد صدای گریه های دخترکم بود که نمی خواست مرا در آن حال ببیند و وحشت کرده بود.
تجربه باارزشی بود برایم . در آن لحظات به همه چیز فکر کردم، همه چیز را خوب نگاه کردم و متوجه شدم حتی کمی شاد هم می شوم اگر همینجا همه چیز تمام شود. به چیزها و حس ها و کسانی که دیگر ندارمشان فکر کردم و دیدم در صورتی که دیگر نباشم همه شان را خواهم داشت و فقط همین بود که آرامم کرد .
و بعد،
 درد تمام شد.
و من هنوز زنده ام.
..
2013/03/08
آن دسته از آدمها که نان تازه را بسته بندی می کنند، در فریزر می گذارند و همان لحظه نان یخ زده دیگری را بیرون می گذارند تا با غذایشان بخورند. 
عادت به استفاده نکردن از لحظات !
..