2013/08/31
کلا مهم اینه که آدم بدونه در زندگی کجای پیازه !
..
2013/08/27
افتادم و سرگشته چون امواج دریا شد دلم
امشب ترانه ای به دستم رسید از دوستی که شاید آخرین باری که از نزدیک دیدمش  شب عروسیمان بود. همان شب عروسی که ما بودیم و کسانی که ما خواستیم با ما باشند بدون در نظر گرفتن رابطه های اجباری خونی و نام های خانوادگی  مشترک و چیزهایی از این دست . 
بامداد پنجم شهریور است. ده سال از همان شب عروسی گذشته. حس می کنم یک کوه بزرگ را به صورت وارونه بلعیده ام و سطح مقطعش که به بزرگی دنیای من است راه گلویم را بسته و نوک تیزش دارد جگرم را تکه تکه می کند و عنقریب است که آتشفشانی از درونم فوران کند و مرا ذوب کند . 
حامد ایستاده جلوی لنزدوربین خاطراتم و نمی گذارد بروم داخل. نمی گذارد چیزهای دیگری را ببینم. مسخره‌گی می کند. می‌خندد. مست است. شادیم. فردای آن روز اسباب کشی داشت و جلوی دوربین این را می گوید. پشت سرش دوستان دیگرم نشسته‌اند. ساز و آواز به راه است. یادم هست که آن شب با همان لباس که برای عروسی پوشیده بودم تنبک زدم. همه خواندند و زدند و خواندند و زدند.
این تصاویر را به سختی میبینم. حامد جلوی دوربینم می پرد و می گوید که فردا اسباب کشی دارد. راست هم گفت. واقعا از همه زودتر اسباب کشید و رفت. از همه کسانی که آن شب در عروسی ما بودند زودتر اسباب کشید .

یادت بخیر.

..





2013/08/15
توجه كردن به اتفاقات و لحظات موازى و فشرده كردن و جا دادن آنها در يك قاب برايم خيلى جذاب است . 
تو كه سرزمين ها دور از من گريه مى كنى ، من كه همان لحظه دارم ساز ميزنم، او كه دارد خواب ميبيند، ديگرانى كه دارند عزيزشان را به خاك ميسپارند و دوستى كه دارد درنقطه ديگرى از اين زمين درد زايمان ميكشد، همه بيايند در يك قاب كه هم صدا داشته باشد و هم تصوير و بعد يكى يكى قاب را ترك كنند و بروند در قاب هاى ديگرى با كسان ديگرى و در موقعيت ديگرى هم قاب شوند . 
..
2013/08/04
از آن دسته بچه های سه سال و چهار ماهه ای که یک دفعه با شوق می گویند : 
مامان دوست داری برات قهوه درست کنم ؟
..