2012/02/12
هر بار فکر می کنم این اتفاق در خواب افتاد که تو آمدی و با هم رفتیم در گوشه ای که من خیلی دوستش دارم با هم نوشیدیم و بعد تو روی آن تیر چوبی اسم مرا با کلیدت کندی و گفتی این باشد یادگاری امروز و بعد رفتی .
هر بار با ترس و لرز می روم سراغ تیرک چوبی و با خودم می گویم این بار دیگر اسمم را نمی بینم چون آن فقط یک خواب بوده و دستخط تو را می بینم و تنم می لرزد از این خوشی کوچک .
تو خاطره ساز بی نظیری هستی و من خاطره بازی بی همتا !
..
2012/02/08
بعضی چیزها را نمی شود گفت .
حتی نمی شود نوشت .
فقط باید حملشان کرد .
سنگین اند و طاقت فرسا .
..