2009/09/29
قدم زنان زیر آسمان سرخ این شهر فکر می کند که اگر خوب فکر کند می بیند که بعضی ها خیلی خوش اقبال اند که زود می میرند .
زود و دیری اش چندان مهم نیست .
می خواهم بگویم مهم نقطه ای است که در آن به زندگی خاتمه می دهند .
دقیقا یک نقطه روی خط زندگی وجود دارد .
اگر از آن نقطه رد شوی دیگه بهتر است به زندگی ادامه دهی چون قبل یا بعد از آن خبری نیست .
..
حواست هست ؟
با توام .
زنده بودنت چندان به درد نمی خورد وقتی اینقدر دوری !
..


2009/09/28
انعکاس نور چراغ های ایفل ، سرِ هر ساعت روی پنجره های خانه های روبروی پدیده جدیدی ست که هر بار ، هر شب ، به شوقم می آورد !
..
2009/09/25
خوشا به حال آدم هایی که درست سر جای خودشان در این هستی بی در و پیکر قرار گرفته اند .
..
2009/09/22
در پراگ ، شهر کافکا و داستان های کوندرا راه می رود و ″ برآستان جانان‶ گوش می کند و مدام فکر می کند که ″خاطر باید حزین باشد تا شعر تَر انگیزد‶، به خدا ! و گرنه هیچ آشغالی از آدم صادر نمی شود .
همینه که بعضی ها اعتیاد پیدا می کنند به خاطرِ حزین و اینا . آخ ! حیف که فعلا مسوولیتم زیاده و فقط پنجاه درصد حق دارم خاطر حزین داشته باشم و منم که مسوول ! فعلا چندین ماه باید خوش و خرم بود . پس فردا یک بچه با خاطر حزین تحویل جامعه می دیم و حالا رییس جمهور بیار و باقالی بار کن .
یاد پرویز مشکاتیان و ناصر فرهنگ فر هر دو بخیر ! هر دو مرد در نوجوانی ام خاطرات زیاد و جالبی به جا گذاشته اند و تاثیرات بسیار بیشتری در زندگی ام .
بعضی ها خوب مرگ را مغلوب می کنند . چه فرقی می کند که الان کجایند . تولید ، ماندگاری و اثر گذاشتن همان چیزهایی هستند که بدجوری حال مرگ را میگیرند . این مرگ به ظاهر قدرتمند را .
زهی خیال باطل !
زنده باد هنر و ادبیات و هر آنچه با روح آدمی عشق بازی مدام می کند .
مرده باد جنگ و محدودیت و قدرت .
..




2009/09/21


پراگ شهر زیبایی ست .
زیباتر از آنچه که تصور می کردم .
..
2009/09/12
بس که به هجر می دهد عشق تو گوشمال من
..
ای خروس سحری
چشم نخود سینه زری
پیرهن زر به بَرِت بود پیش از این
تاج یاقوت به سرت بود پیش از این
ببینم رنگ پَرِت رفته
ببینم پَرِتو
یاقوت تاج سرت ریخته
ببینم سَرِتو
..


پ.ن : بی ربط !
2009/09/09
و به همین سادگی ، ناگهان زندگی بدون نان و پنیر غیر ممکن می نماید .
..
2009/09/06
گاهی اوقات سراغی از من بگیر .
دارم جوانه می زنم .
..
2009/09/01
یک صبح یکشنبه پاییزی ، خیس از باران شب قبل
صدای گنجشک ها روی شاخه های تنها درختِ جوانِ مقابلِ تنها پنجره خانه ، گوش نواز بود . شیطنت خاصی در صدایشان موج می زد .
زن حس می کرد بیدار شده است . دلش اما نمی خواست که حسش درست باشد . کمی کِش آمد . پای چپش را از زیر پتو بیرون آورد و چسباند به دیوار کنار تختخواب . از خنکی دیوار کیف کرد . به سمت راستش نگاه کرد . او هنوز خواب بود .
آرام از تخت خواب بیرون آمد . کفش های گرم و نرمِ پارچه ای سیاهش را پوشید . کفپوش چوبی جیر جیر می کرد ! همیشه ! اما صبح های یکشنبه انگار صدای جیر جیرش بلندتر از روزهای دیگر است یا او اینطور فکر می کرد . یک بار این فکرش را به او گفته بود و او کلی خندیده بود . گفته بود تو دیوانه ای !
امیدوار بود بیدارش نکرده باشد .
احساس گرسنگی می کرد اما دلش بستنی نمی خواست ! یادآوری بستنی خوردن ، توی رختخواب ، یک صبح تابستانی ، دلش را مچاله کرد . نفسش را با حسرت بیرون داد . به سمت اجاق گاز رفت . لبخندش گرفت وقتی چشمش به قهوه جوش شسته شده افتاد . دیروز کلی با هم سر اینکه چه لذتی دارد هر صبح قهوه جوش تمیز داشته باشیم حرف زده بودند و دستِ آخر به این نتیجه رسیده بودند که چرا ما دو تا قهوه جوش نداریم و تصمیم گرفته بودند در اولین فرصت یک قهوه جوش دیگر بخرند تا هر روز به این آرزویشان برسند و کلی خندیده بودند که ای کاش همه آرزو ها همینطور خوب بودند و دست آخر سرِ شب خودش قهوه جوش را شسته بود که فردا صبح ، آن دیگری را خوشحال کرده باشد . حالا اما خودش خوشحال شده بود . دیگری در خواب عمیقی فرو رفته بود . هر چند خیلی به نظر غیر عادی می آمد که او آن ساعت صبح خواب باشد اما آن که بیدار بود می دانست احتمالا رمقِ بیدار شدن ندارد . دیشب تا صبح با تمام توانش استفراغ کرده بود . دیگر جانی نداشت . زیاده روی کرده بود یا شراب ناسازگار بود را نمی دانست فقط وقتی خودش را رسانده بود به خانه رنگ به رو نداشت . کمی با هم شوخی کرده بودند و چندین بار میان شوخی هایشان با نگاهی شرمنده به سمت دستشویی دویده بود و استفراغ کرده بود . او که استفراغ می کرد از صدایش زن هم عُق می زد . یکی از ضعف هایش در زندگی این بود که طاقت استفراغ کسی را نداشت اما به او نگفت که معذب نباشد . تقصیر او نبود . مشکل از کوچکی خانه بود .
دیگ کوچک قهوه جوش را از آب سرد پر کرد . قسمت مخصوص قهوه را از قهوه پر کرد همان قدر که او همیشه دوست داشت و مخصوصا همیشه تاکید می کرد باید کمی با پشت قاشق قهوه را فشرده کنی و همیشه می گفت این یک تکنیک مخصوص است که فلانی گفته و زن می دانست که فلانی سابقه درخشانی در قهوه ساختن دارد پس بی چون و چرا پذیرفته بود .
قهوه جوش را روی شعله گذاشت .
پالتویش را روی لباس خوابش به تن کرد و شال گردنش را هم خیلی بی توجه دو دور ، دورِ گردنش چرخاند و لحظه آخر نگاهی در آینه انداخت و دستی به موهای پریشانش کشید . حقیقتش اینست که همیشه دلش می خواسته موهای کوتاهش پریشان باشد چیزی شبیه به موهای شازده کوچولو ، اما نمی شد . یک درگیری همیشگی با آنچه دلش می خواست و آنچه که بود ،‌ داشت . غرولندی کرد و در دلش لعنت فرستاد به هر چه خوددرگیری و باید و نباید !
با پاهای عریان کفشهای بیرونش را پوشید . دست در جیب پالتو کرد و سکه های درون جیبش را با لمس کردنشان شمرد . کافی بودند . کلید طلایی را از روی در برداشت و سریع و بی صدا از خانه بیرون رفت .
در که باز شد هوای باران دیده صبحگاه روحش را تازه کرد . از روی سنگفرشهای حیاط رد شد . در سنگین و بزرگ خانه را باز کرد و سریع خودش را به آن طرف خیابان رسانید . یکی از خوشبختی های اهالی این ساختمان این بود که نانوایی روبروی ساختمان یکشنبه ها کار می کند و خب این خیلی خوب است . سلام و احوالپرسی ای با زن عرب الاصلِ صاحب نانوایی کرد و دو نان شکلاتی داغ که لای کاغذ پیچیده شده بودند خرید و سریع به خانه بازگشت . ساق پاهایش یخ کرده بود . کلید طلایی را که در قفل چرخاند بوی قهوه همه خانه را پر کرده بود .
: صبح بخیر ! حتما خیلی گرسنه ای ، نه ؟!