2007/01/31
جشن و سرور
چه خبر بود دیشب اینجا . جشن و سروری به پا کرده بودند که بیا و ببین . تمام خیابون الضیافه و کل خیابون جمیرا بند اومده بود . پر از ماشین های رنگ شده و پرچم و برف شادی و بوق و عروسک های گنده و دختر و پسرهایی که از شادی ، سر از پا نمی شناختن . تا ساعت چهار صبح که من بیدار بودم همچنان صدای بوق و شادی می اومد . همه این سر و صداها برای این بود که تیم فوتبال امارات جام کشورهای خلیج فارس رو برد و بهانه ای شد برای شادی مردم . ما هم با چند تا از دوستامون که از ایران اومده بودند قرار داشتیم تو یک کافه تو خیابون جمیرا و درست در مرکز شادی و شلوغ پلوغی بودیم .

یادم افتاد از روزهایی که تیم فوتبال ایران برنده میشد و من اصلا دوست نداشتم پامو بذارم تو خیابون و هیچوقت هم این کار رو نکردم . احساس ناامنی میکردم . می ترسیدم این همه انرژی های نهفته و خفه شده جوونای ایرانی که به بهانه فوتبال آزاد شده صرف کارهای پیش بینی نشده و خطرناک شود . اما دیشب اصلا این احساس رو نداشتم راحت بین مردم قدم زدیم و تو شادیشون شرکت کردیم . تنوعی بود برامون . تا به حال تو امارات جشن این مدلی ندیده بودم .
2007/01/30
قطعه ادبی ناب
خیلی ممنون از راه حل ها و دلگرمی هایی که به من دادین اما دوستان عزیزم نوشته قبلی فقط یک قطعه ادبی بود . من در اوج احساسات شاعرانه ام اون قطعه ادبی رو سرودم با الهام از شعر " صبح که از خواب پا میشم یک کمی ورزش میکنم و..... " . به نظرتون خیلی عالی نبود ؟ من که خودم خیلی احساس کردم شاعر شدم . همین . من حالم خیلی خوبه و اصلا حوصله ام سر نرفته . اووووووو . یک عالمه کار دارم که انجام بدم . نگران نباشین .

وقتی ازدواج نکرده بودیم ، هر بار که پژمان می اومد خونمون ( تقریبا هفت روز در هفته به مدت سه سال ) بدون استثناء یک شاخه گل می آورد . فقط هم یک شاخه ، نه بیشتر . از وقتی ازدواج کردیم این عادتشو ترک کرده و معتقده که خودش گله دیگه . من هم قبول دارم . اما دیشب بعد از مدتها همینطوری بیخودی برام گل خریده بود . خیلی کیف کردم .

دیگه اینکه امروز رفتم برای خودم دو عدد شلوار خریدم و خودمو سه بار خجالت دادم . سومیش برای اون مایویی بود که خرداد ماه برای تولدم میخواستم بخرم و نخریدم . حالا با کمتر از نصف قیمت خریدم . این اقتصاد خانواده منو کشته . شما فکر میکنین من با این وضعیت پولدار میشم ؟

2007/01/29
زندگی پیچیده شده
صبح که از خواب پا میشم ، ظهره .

یک کمی ورزش نمیکنم چون از ورزش کردن بدم میاد .

تو باغچه هم گردش نمیکنم چون طبقه نوزدهم یک ساختمون بیست طبقه زندگی میکنیم و حیاط نداریم .

نمی تونم بگم : مامان جون چون مامانم خیلی ازم دوره وحتی اگر جیغ هم بکشم صدام بهش نمیرسه .

چایی رو هم نمیتونه برام بریزه تو فنجون چون به همون دلیل بالایی اصلا صدامو نمیشنوه .

وقتی چایی رو نوشیدم البته اگر چایی در کار باشه ، نمیتونم مامان و بابام رو ببوسم چون باز هم به همون دلایل بالایی دستم بهشون نمیرسه .

نمیرم به کودکستان چون از سن مهدکودک رفتنم بیشتر از بیست سال گذشته و در ضمن معتقد نیستم کودکستان مثل گلستانه .

..................

حالا شما بگین اینم شد زندگی ؟

پس من از صبح که پا میشم تا شب باید چکار کنم ؟
2007/01/28
کم فروشی هنری
مدتیه به این موضوع فکر میکنم که هنرمندان ایرانی ( به ویژه اهالی موسیقی ) خیلی جالبن . من فکر میکنم یک هنرمند واقعی ( واقعی واقعی ) باید همیشه هنرمند باشه . باید همیشه خودش باشه . باید هنرمندانه زندگی کنه . خلق کنه . اجرا کنه . بدون کم و کاست . بی پایین . وقتی یک نوازنده ساز میزنه نباید به این فکر کنه که دیگران در موردش چی فکر میکنن . مثل وبلاگ نوشتنه . وقتی به این فکر میکنی که مثلا تقی و نقی و علی و زهرا و زهره دارن وبلاگت رو میخونن ناخودآگاه دچار سانسور میشی و به این فکر میکنی که این آدما بعد از خوندن وبلاگم چی فکر میکنند . حتی گاهی میشه حدس زد چه کسانی برای چه مطالبی کامنت خواهند گذاشت . خب این خوب نیست دیگه . البته بد هم نیست اما دو تا چیز مختلف میتونه باشه . تو میتونی هر چی دلت میخواد بنویسی به خاطر اینکه فقط نوشته باشی و موقع نوشتن به خواننده ها فکر نکنی و یا اینکه با توجه به سلیقه و خوشایند خواننده ات بنویسی و سعیت این باشه که یک عالمه کامنت به به و چه چه بشنوی . در حالت اولی فکر میکنم نوشته معمولا ناب تر و پرحس تر خواهد بود .
در اجرای موسیقی هم همینطوره . اگه میخوایی خودت باشی باید جسارت داشته باشی و هر چی که احساس میکنی اجرا کنی بدون اینکه فکر کنی دیگران چه فکر خواهند کرد . چه اشکالی داره آدم یک چیزی رو تجربه کنه و بعد خودش به این نتیجه برسه که تجربه خوبی نبوده . میتونی یک طرحی رو اجرا کنی و بعد از بین ببریش اما مهم اینه که یک بار اجرا شد و از روی نتیجه کار قضاوتش کردی . توایران الان هنرمندا می ترسن که بعضی ایده ها رو اجرا کنن که البته دلایل خیلی زیادی میتونه داشته باشه از جمله وضعیت نابسامان اقتصادی و کمبود شدید امکانات . اما بدتر از همه ترس از قضاوت شدنه که مانع از هر حرکتی میشه . چون سیستم ایرانی اینجوریه که اگه یک هنرمندی تو پرونده هنریش یک کار بد داشته باشه دیگه کارش ساخته ست . تا آخر عمرش هر کار بکنه میگن این همونه که فلان کار رو کرده بود . آنچنان میکوبدش که دیگه نمی تونه از جاش بلند شه . برعکسشم هست . اگه یک نفر فقط یک بار یک کار جالب و مورد توجه ارائه بده اینقدر گنده ش میکنن که دیگه نمیشه نشوندش سر جاش و ازون به بعد هر آشغالی که به خرد مردم بده همه میگن به به .
یک چیز جالب تر در مورد موزیسین های ایرانی اینه که اندازه حس و حال اجراشون رو با اندازه تماشاچی تنظیم میکنن . یعنی اگه مخاطب خاص و اهل فن باشه حسابی قدرت نمایی میکنن که اونم فقط جنبه پوز زنی داره نه اینکه بخوان هنرشون رو تمام و کمال ارائه کنن . اگر هم مخاطب عام داشته باشند که دیگه هیچی . اینقدر کم فروشی میکنن که نگو . وقتی کار به اینجا میرسه دیگه بحث بیزینس میاد وسط . دیگه هنر نیست . مقدار هنرنمایی رابطه مستقیم پیدا میکنه با مبلغ قرارداد و شعور شنوندگان . همین میشه که موسیقی دلنشین ، یک چیزی که واقعا از دل برخواسته باشه تا به دل بشینه ، کم گیر میاد این روزا .
همین طوری الکی اینا رو نگفتم ها . اینا حاصل تجربه بیست ساله منه در فضای موسیقی ایرانی و آشنایی نزدیک با بیشتر از شصت درصد موزیسین های شناخته شده ایران و شنیدن و دیدن اجراها و نظرات و عقایدشون و البته تجربه بیش از پنجاه بار کنسرت دادن و برقراری ارتباط با هزاران شنونده خاص و عام ایرانی و غیر ایرانی .
وقتی میگم هنرمند ایرانی یعنی همه . حتی خود من که اینا رو میگم هم از این قاعده مستثنی نیستم متاسفانه . فقط شدت و حدتش متفاوته .
2007/01/27
پیانو درمانی
وقتی نمی دونم باید چکار کنم و حوصله هیچ کاری رو ندارم یک قطعه جدید انتخاب میکنم و شروع میکنم به تمرین کردن . سعی میکنم آهسته ترین سرعت ممکن رو انتخاب کنم و دونه دونه نتها رو بشنوم و لذت ببرم شاید از کسالتم کم کنند که میکنند . چشم به هم میذارم ساعتی گذشته و ذهنم مرتب شده .
2007/01/26
نخل جمیرا
امروز چون جمعه ست منم فقط چند تا عکس میذارم اینجا و نوشتن تعطیل .

حدود دو ماه پیش امارات یک تمبر جدید چاپ کرده بود که این شکلی تبلیغش کردن و ساختمون به این بزرگی به مدت یک هفته با این تمبر جدید پیچیده شده بود ..............................................................................................................................


چند تا عکس هم از پروژه نخل جمیرا که دیگه چیزی به آماده شدنش نمونده .


من یک خرده از زندگی کردن تو همچین جایی میترسم . درسته که همه خونه ها ساحل اختصاصی دارن و خیلی شیک و لوکسن اما یک خرده به نظرم ترسناکن . نه دیگه اصرار نکنین . من نمیرم اونجا زندگی کنم ولی قول میدم وقتی آماده شد برم تماشا .



من فکر میکنم اونایی که تو نخل زندگی خواهند کرد خیلی ازفرم و شکل این پروژه لذت نخواهند برد چون وقتی خودت توش زندگی کنی که نمی تونی کلشو ببینی . فکر میکنم اونایی که تو ساختمونهای مارینا زندگی میکنند و چشم انداز رو به دریا و نخل دارند بیشتر از زیبایی این پروژه بهره مند میشن .

در ضمن غیر از عکس ساختمون پیچیده شده در تمبر ، بقیه عکسها اینترنتی هستند و من نگرفتم .

2007/01/25
دوستی ها
گلدونه از دوستاش نوشته بود منو یاد دوستام و روزایی که با هم داشتیم انداخت . دوران دبیرستان و نوجوانی . همون روزایی که فکر میکنی خوشگل ترین دختر دنیایی . همون روزایی که فکر میکنی زندگی همیشه همینطوری خواهد بود . همون روزایی که فکر میکنی با دوستات تا آخر عمر دوست خواهی بود و هیچوقت ازشون غافل نخواهی شد . همون روزایی که همه دل خوشیمون جمع شدن دور هم بود و به زور از مامان و باباهامون اجازه میگرفتیم که شب خونه یکی از بچه ها بمونیم و به هوای درس خوندن تا صبح حرفهای دخترونه میزدیم و نصفه شب اینقدر که خندیده بودیم و حرف زده بودیم ، برای رفع گشنگی به سوسیس سرخ کردن و بستنی خوردن و هر چی که تو خونه بود پناه میبردیم . آخ که چه کیفی داشت .
یک بار یادمه که تصمیم گرفتیم یک تنوعی تو مهمونی هامون بدیم و در نهایت تصمیم گرفتیم که هممون لباسای مامانمونو بپوشیم و با اون سیبیلا و ابروهای پت و پهن ، آرایش هم بکنیم . چقدر خندیدیم اون روز و چقدر خنده دار شده بودیم . هممون زشت ترین و قدیمی ترین و به قول خودمون جیزجیزی ترین لباس مامانامونو انتخاب کرده بودیم که خنده دار به نظر بیاییم . ما خیلی بچه های خوبی بودیم و تا دیپلم هممون سیبیلو بودیم و از آرایش هم خبری نبود چون مدرسمون خیلی سخت میگرفت . خوبی که به سیبیل داشتن و نداشتن نیست اما ما خیلی تو دنیای خودمون غرق بودیم و واقعا از مسایل دوران نوجوانی فاصله داشتیم . نمی دونم خوب بوده یا نه . ولی به هر حال دوران نوجوانی من اینطوری گذشت . فقط درس و موسیقی و ادبیات و جلسات سخنرانی دکتر الهی قمشه ای و کتاب و مدرسه و همین دوستام . جایی برای کارای دیگه تو اون دوران نداشتم .
دوستی های قدیمی خیلی باارزشن چون ریشه تو زندگی آدم و لایه های قدیمی آدم دارن و لازم نیست خیلی چیزا رو برای هم توضیح بدیم . دوست پیدا کردن این روزا خیلی سخته . احساس میکنم دوستی های امروز از لایه های رویی آدما ایجاد میشه . عمق نداره . به سختی عمیق میشه . مخصوصا تو دبی که محل گذره . هر وقت میخوام دوست جدید پیدا کنم فکر میکنم این یکی کی میخواد چمدونشو ببنده و بره یک گوشه دیگه ازین دنیا . خلاصه که زندگی دیگه به خوشی و سادگی اون روزا نیست . حساب خیلی چیزا رو باید بکنی تا زندگی بگذره . خاصیت زندگی همینه که هیچوقت ثابت نیست و در ضمن همیشه هم در حال گذره چه خوب بگذره چه بد .
2007/01/24
عالم قاسم اف
الان بیشتر از یک ماهه که باز افتادم رو دنده " عالم قاسم اف " گوش دادن . اصلا سیر نمیشم از شنیدن . پنج تا آلبوم ازش دارم یکی از یکی قشنگتر . هشت سال پیش اولین بار تو پاریس صداشو شنیدم اونم فقط یک ترانه . ترانه ایه که در سالگرد فوت " نصرت فاتح علیخان " در فستیوال فز مراکش اجرا کرده بود . به قدری این ترانه خوب اجرا شده که موهای تن آدم سیخ میشه وقتی بهش گوش میدی . با اینکه من ترکی خیلی بلد نیستم اما خیلی برام دلچسبه . اون یک ترانه رو به عنوان سوغات از ممالک پاریس ( به قول مظفر الدین شاه ) برای هم دانشکده ای هام آوردم و گویا یک روز تو اتاق صوت و تصویر دانشگاه سر یک کلاسی برای همکلاسی هام گذاشتم تا بشنوند . پارسال یکی از همون بچه ها چند تا از آلبوم های عالم قاسم اف رو برام فرستاد دبی . یک روز که داشتیم چت میکردم و از عالم قاسم اف و صدای خوبش و اجرای تکنیکالش میگفتیم ، به من گفت که میدونی اولین بار کی عالم قاسم اف رو به من معرفی کرد ؟ گفتم نه . گفت : تو . و منو یاد اون روزی انداخت که من دلم میخواست لذت شنیدن این ترانه رو با همکلاسی هام تقسیم کنم . من یک ترانه رو با اونا تقسیم کردم و حالا اون دوستم کلی از سی دی های همون خواننده رو برام فرستاده بود . خلاصه که خیلی دارم حال میکنم . در ضمن این آقا یک دختر هم داره که چیزی از پدرش درخواندن کم نداره و واقعا وقتی با هم آواز میخونن محشری به پا میشه که بیا و ببین . در حال حاضر عالم قاسم اف یکی از پرتکنیک ترین خواننده های شرق به حساب میاد و نو آوری های خاص خودش رو در اجرا داره و همین نوع آوری هاش باعث شده تا موسیقی آذربایجان رو به تمام دنیا معرفی کنه . یک خرده اون قالب سنتی و کلاسیک موسیقی آذربایجان رو شکسته . یکی از چیزایی که خیلی تو این تغییرات بارزه ، اینه که موقع اجرا خیلی راحته و کاملا حرکت میکنه و در ضمن اولین موزیسین آذربایجانیه که من دیدم روی زمین و به صورت چهارزانو میشینه . نوازنده ها و خواننده های آذربایجان تو کارشون یک دیسیپلین خاصی دارن . مثلا همیشه تر و تمیزند و کت و شلوار یا لباس رسمی می پوشند . همیشه روی صندلی میشینند وهرگز به پشتی صندلی تکیه نمیدن . در موارد زیادی خواننده ها ایستاده آواز میخونند و هیچ حرکت اضافی ندارند . اما عالم قاسم اف یک خرده ازین تشریفات کم کرده و دلیلش هم فکر میکنم سفر های زیادیه که به ممالک فرنگ داشته و ارتباط زیاد با موزیسین های فرنگی و غیر فرنگی میتونه باشه . خلاصه که خیلی باحاله . از خوانندگیش که بگذریم به عنوان نوازنده ساز کوبه ای بسیار با شعور ساز میزنه و درک ریتمیک و سلیقه خیلی خوبی در اجرای ریتم داره .
یکی از آرزوهای من اینه یک بار باهاش کنسرت بدم . ای خدا ! یعنی میشه ؟

2007/01/22
انار دونه دونه
به مامانم گفتم دو تا دونه انار برام بیاره . نه اینکه اینجا انار نباشه ، هست اما دلم میخواست اون برام بیاره . از توی چمدون یک ظرف انار دون کرده درآورد . میگم این چند تا اناره ؟ میگه شش تا . میگم من که گفتم دو تا بسه . حالا اینا میمونه و خراب میشه . بیست و چهار ساعت بعد همه انار ها خورده شده بود !!!! چه خوب شد به حرف من گوش نکرده بود و دو تا دونه انار نیاورده بود .

.............................................

گفتم برام نبات بیاره . به اندازه یک خانواده بیست نفره نبات خور برامون نبات آورده . یعنی تقریبا برای پنج سالمون بسه .

......................................................

راستی اونایی که خواسته بودن از کتابخونه کوچک نیکات کتاب قرض بگیرن برام میل بزنن و شماره تلفناشونو بذارن تا من باهاشون تماس بگیرم . ببینیم میتونیم یک کار فرهنگی تو این کشور فقیر ( به لحاظ فرهنگی البته ) انجام بدیم یا نه .

...................................................................

آهان راستی مامان فرین ازم پرسیده بود با اون کارت کوچولوها چکار کردم . اینم عکسش .

2007/01/20
کتاب
کتابهای " مسعود بهنود " رو به همتون توصیه میکنم . من دو تا کتاب آخری که خوندم و خیلی لذت بردم به ترتیب کتابهای " امینه " و " خانوم " بودند از مسعود بهنود .
دیشب کتاب " ضد یادها " رو شروع کردم باز هم از " مسعود بهنود " . به نظر من این آدم در نگاشتن تاریخ ، قلم جادویی داره . واقعا جادوگره . آنچنان تاریخ رو به خوردت میده که هرگز سیر نشی .
من قبلا هم گفته ام و باز هم میگم : " ما کتابهامونو به ساکنین امارات متحده عربی قرض هم میدهیم به خدا به شرط اینکه امانت دارهای خوبی باشید !!! "
2007/01/18
فارغ شدن
هر بارکتابی میخونم که خیلی ازش لذت میبرم نگران اینم که نکنه کتاب تموم شه . وقتی کتاب تموم میشه و میخوام ببندمش و به کتابخونه برگردونم ، احساس به خاک سپردن عزیزی رو دارم . اصلا آخرین صفحه کتاب رو دوست ندارم . دیشب میدونستم که قسمت آخر کتابی که در دست داشتم رو باید بخونم و به همین خاطر دلم نمی خواست شروع به خوندن کنم . می ترسیدم تموم بشه .
جدا شدن از شخصیتهایی که اصلا ندیدمشون و فقط توی ذهنم و در درون خودم پرداختم مثل زایمان و افسردگی بعد از زایمانه .
دم دمای صبح لبه تخت نشته ام و از درد معده و فکر و خیال و دلتنگی خوابم نمیبره . چند روزی باید صبر کنم تا کتاب در من ته نشین بشه و اون وقت کتابی دیگر و باز همین داستان و دلتنگی و فارغ شدن و ....
امشب
هر شب ( یا بهتر بگم کله سحر ) بعد از خواندن حدود صد صفحه کتاب که قصد خوابیدن میکنم شدیدا دلم میخواهد بنویسم . معمولا هم تحت تاثیر نثر کتابی هستم که میخوانم . دلم میخواد به همون زبون کتاب یک چیزایی بنویسم اما هر شب یک چیزی میشه که اینکار رو نمی کنم و صبح ( یا بهتر بگم سر ظهر ) که بیدار میشم دیگه اون احساس نوشتن رو ندارم .
امشب حال بدی دارم . یک زایمان در پیش دارم امشب . فردا برایتان خواهم گفت .
2007/01/16
اولا ، دوما ، سوما ....
اولا ، این اینترنت امارات سه روز بود که حسابی قاطی کرده بود و اعصاب اینجانب نیز ایضا .
دوما ، یک قسمت از سیم دندونم رو فعلا برداشته دکترم و از دیروز تا حالا هر وقت زبونم رو به اون قسمت بدون سیم میکشم احساس غریبی میکنم . انگار دندونای یک نفر دیگه ست تو دهن من . ای ی ی ی ی ی ی
سوما ، ......... یادم رفت چی میخواستم بگم .
چهارما ، اگه احساس کسلی میکنید و دست و دلتون به هیچ کاری نمیره این روش رو امتحان کنید . دوش بگیرین ، موهاتونو مرتب کنید ، یک لباس راحت ولی مرتب بپوشید و یک کم آرایش هم بکنید . انگار میخوایین برین بیرون اما بمونین تو خونه و یک روز پرانرژی داشته باشین .
پنجما ، عکسایی که برای دوسالانه عکاسی فرستاده بودیم و هیچکدوم قبول نشدند رو قاب کردم و زدم به دیوار خونمون و مدام ازشون لذت میبریم . چه خوب شد که قبول نشد و گرنه دوباره کی میخواست بره اونا رو چاپ کنه . ( آدم وقتی برنده نمیشه باید یک جوری خودشو توجیه کنه دیگه !!!! )
2007/01/14
گلهای آپارتمانی
فکر میکنم دیشب خواب مامان بزرگم رو دیدم ولی بادم نیست که چی بوده . فقط احساس میکنم دیدمش .

وقتی بچه بودم ، خونه ای که توش زندگی میکردیم خیلی بزرگ بود . نه اینکه چون من کوچیک بودم به نظرم بزرگ می اومده ، واقعا بزرگ بود . تو پذیراییش میشد فوتبال بازی کرد . دور تا دور خونه پنجره بود . خیلی خونه جالبی بود . خیلی دلم براش تنگ شده . خیلی . مامانم دور تا دور خونه رو گلدون گذاشته بود . به خاطر نور خیلی عالی که داشتیم گیاهان سبز خونمون خیلی خوب رشد میکردن و مامانم همیشه در حال قلمه زدن و تکثیر این گلها بود و مدام بر تعداد گلدونامون اضافه میشد . من خیلی با این گلدونا حال نمیکردم . به نظرم چیزای مزاحمی می اومدند و فقط زحمت آب دادنشون با من بود . برای اینکه همه گلها آبیاری بشن باید سه چهار بار پارچ رو آب میکردم . منم تنبل . اصلا ازین کار خوشم نمی اومد .

حالا خودم چند تا گلدون دارم تو خونه فسقلیمون . اینقدر باهاشون حال میکنم و مدام به فکر اینم که تشنه نباشن ، نورشون بد نباشه ، کم تجهی بهشون نشده باشه ، جاشون بد نباشه و خلاصه تو مسافرتا همیشه تصورشون میکنم که الان در چه وضعیتی هستند و اولین چیزی که وقتی برمیگردیم از سفر ، بهش میرسم همین گلدونان . کلا آدم با هر چیزی که تو رشد و پرورشش نقش داره ارتباط روحی برقرار میکنه . وقتی کسی میاد خونمون و از گلهام تعریف میکنه خیلی خوشم میاد . حالا احساس مامانم رو درک میکنم که وقتی مهمون می اومد خونمون و از گلهاش تعریف میکرد چه حالی میکرده و گاهی یکی از قلمه هاشو کادو میداد به اونی که خوشش اومده بود .

اونایی که تنها زندگی میکنن اگه یک گل یا حیوون مثل ماهی تو خونشون باشه خیلی تو روحیه شون تاثیر داره . اینکه از خودت غافل بشی و بدونی یک چیز دیگه هم تو دنیا هست که به تو نیاز داره ، احساس خوبیه . امتحان کنین .
2007/01/13
یادآوری
این روزا همش تو حال و هوای تاج محلم و رفتم دوباره سراغ عکسهای سفرمون به آگرا .
این عکس رو ساعت هفت صبح گرفتم و به همین دلیل تاج محل خلوته .
اینم سهم شما .
یک جمعه
یک جمعه آروم . بدون تحرک و سرشار از تنبلی .
یک ناهار دلپذیر .
یک فیلم خوب .
قیلوله .
نفری یک نصفه طالبی کوچولو .
قدم زدن درهوای خنک کنار آب .
بستنی شکلاتی .
کتاب .
خواب .
2007/01/11
گله
یک سری ازفامیلها و دوستان و دشمنان هستند که همیشه دردسر و خرجشون برای ماست . یعنی قطعا وقتی بهمون زنگ میزنند که کارمون دارند یا بهتر بگم ما باید یک خدمتی بهشون بکنیم . حالا اون خدمت شامل جمع آوری اطلاعات و خرید وسایل غیر ضروری و کارهای اداری وقت گیر و ... میشه . مثلا سفارش کرم دور چشم میدن . باید برم بیست تا داروخونه رو بگردم و آخر سر که پیدا میکنم و قیمتشو به اطلاع سفارش دهنده می رسونم میگن : اووووووووووووووووو . نه بابا گرونه . همینجا ارزونتره . یکی نیست بگه آخه اگه همونجا تو شهرتون پیدا میشه چرا ما رو تو زحمت میاندازی ؟ یا مثلا سفارش یک داروهایی میدن که تو ایران پیدا نمیشه اما یک چیز رو در نظر نمیگیرن که دبی اصلا آرشیو دارویی خوبی نداره و اگه دارویی تو تهران _که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه _ نیست اینجا هم قطعا نیست . یکی از همکارای بابام از بابام خواسته بود که چند تا شامپو برای خواهرش بخره . اسم شامپو رو هم نوشته بود روی یک کاغذ . من فکر کردم لابد یک شامپوی مهمیه برای کچلی یا یه چیزی تو این مایه ها . اول میخواستم تو داروخونه ها برم سراغش اما بابام گفت که همکارش گفته از سوپر مارکت خریده . رفتم کارفور و دیدم بعععععععععععععله . یک شامپوی خیلی ارزون قیمت تولید عربستان سعودیه . اینقدر حرصم گرفته بود که نمی خواستم بخرم ولی خریدم . دفعه بعدی که بابام اومد دوباره همون سفارش رو داد . گفتم من که تازه چند تا براشون خریدم !!! گفت آخه اونا رو داده بودم به برادرش که برسونه به دست خواهره اما برادره شامپو ها رو گم کرده . قیافه من دیدنی بود . آخه به ما چه ؟
حالا اینا خوبه . بعضی ها سفارش های گرون قیمت میدن و بعد که براشون میخری یا اصلا به روی خودشون نمیارن و یا باید پولتو ازشون گدایی کنی و آخرشم یک جوری برخورد میکنن که احساس بدهکار بودن بهت دست میده .
نمونه آخرش همین دو روز پیش بود که یک نفر برای اینکه نود هزار تومان کمتر خرج کنه ازمون خواسته بود بریم برای یک امتحانی ثبت نامش کنیم که البته این امتحان در ایران هم برگزار میشه و اصلا لازم نیست بیاد دبی و لابد تو خونه ما هم اقامت کنه . میخواد نود هزار تومان کمترپول ثبت نام بده اما دویست و پنجاه هزار تومان حداقل پول بلیط و ویزای امارات بده . خب البته هم فال و هم تماشاست دیگه . مکان هم که محیاست . ماشین هم که دارن دیگه . شام و ناهار هم که هستیم در خدمتشون . این روزا پژمان اینقدر گرفتاره که برای کارهای خودمون وقت کم داریم بعد لابد انتظار دارن کارشو تعطیل کنه بره دنبال این کارا ؟؟؟!!!!
نمی دونم واالله . من آدم بدجنسی نیستم . اما اگر احساس کنم پای سوء استفاده و چتربازی وسطه ، بدجنس تر از من پیدا نمیکنین . فرقی هم نمیکنه کی باشه . میخواد نزدیک باشه یا دور .
چقدر خشن نوشتم . اما دلم خنک شد . تازه اینا که چیزی نیست . یک چیزایی تو دلم قلمبه شده که نمیشه اینجا نوشت و این میشه همون سانسوری که هما میگه .
2007/01/10
گلابی ها
قرار نیست هر روز آدم یک چیزی بنویسه که .

امروز فقط یک عکس داریم از گلابی های باغچه عموم . قیافه شون خیلی کج و کوله بود اما بسی آبدار و خوشمزه بودند جای شما خالی . این عکس مال چهار ماه پیشه . اون میزی هم که در زمینه میبینید که خیلی هم خوشرنگه ، خودم رنگ کردم . خیلی هم قشنگ رنگ کردم . سفارش هم قبول میکنیم .
شوخی کردم . سفارش قبول نمیکنیم .
2007/01/09
حماقت
خب معلومه هرکس سعی کنه استخوان رون مرغ ( یا به قول تاجیکی ها : لنگ مرغ به فتح لام ) رو با دندونش گاز بزنه ، یک بلایی سر دندونش میاد مخصوصا اگر دندوناش ارتودنسی هم باشند !!!!
چرا من اینکار رو کردم ؟ نمی دونم !!


یک سوتی دیگه هم امشب دادم که خیلی بعدش ضایع شدم اونم اینکه با یکی از عکسایی که هند گرفته بودیم تو فوتوشاپ کلی ور رفتم و درست موقعی که میخواستم نتیجه کارم رو ذخیره کنم متوجه شدم این عکس رو مامانم گرفته ، نه من !!!! قسمت بدش این بود که حسابی ضایع شدم ولی قسمت خوبش این بود که به مامانم افتخار کردم به خاطر عکسی که گرفته بود .

عکس از مامانم ! کار فوتو شاپی از من !!! مرد در عکس هم بابام !!!!

2007/01/08
موی دم سوسکی
بعد از بیشتر از دو سال موهامو پشت سرم بستم . این یعنی اینکه موهام بلند شده . دم اسبی که نه شبیه دم سوسکه فعلا .
2007/01/07
باغ مظفر
پنج تا بامبوی تازه خریدم . حالا سر جمع تو خونه ده شاخه بامبو داریم . دو تاشون سه ساله هستند . یکیشون یک سال و نیمه و دو تای دیگه یک ساله و این پنج تا آخری فقط چند روزشونه . من عمر بامبوها رو از روزی که میان تو خونمون حساب میکنم .
تازگی ها سانسورهای تلویزیون ایران به شکل احمقانه ای ضایع شده . فقط کافیه هنرپیشه یک سریال یا فیلم خارجی یک خرده هیکلش خوب باشه و لباس آدمیزادی پوشیده باشه ، اونوقت اینقدر تصویر رو ازنزدیک نشون میدن که کیفیت تصویر افتضاح میشه . مثلا یک گوشه از دماغ یک هنرپیشه زن رو میبینی با درخت و آسمون پشت سرش . آخه چرا ؟ مثلا اینجوری میخوان چشم و گوش مردم باز نشه ؟ خیلی مملکت باحالی داریم . ازون طرف اینجوری سانسور میکنن و ازون طرف فیلم خصوصی ترین روابط شخصی مردم رو تو خیابون ها فروخته میشه . یکی نیست بگه آخه مگه مجبورت کردن بشینی تلویزیون ایران رو تماشا کنی و حرص بخوری ؟ این همه انتخاب داری .
همه این کانالهای لعنتی به این " باغ مظفر " می ارزه . سلیقه ست دیگه ؟ از " باغ مظفر " خوشت نمیاد ؟ عیبی نداره عزیزم . تماشا نکن . هر چی که دوست داری تماشا کن . کسی کاری به کارت نداره که . راحت باش .
2007/01/06
هوای تازه
الان نزدیک دو ماهه که دیگه کولرها رو روشن نمی کنیم . هوا خیلی دلچسبه . بعد از ظهرها پنجره ها رو باز میکنم و هوای خنک میاد تو با سر و صدای خیابون و ماشین ها . هوای تازه خیلی چیزا با خودش میاره تو خونه .
دیشب رفتیم گلوبال ویلیج . راستش خیلی نچسبید . خیلی شلوغ پلوغ بود . اینقدر جمعیت زیاد بود که نمیشد خوب تماشا کرد و احیانا چیزی خرید . دیشب به نظرم اومد بعد از چهار سال که هر سال رفتیم گلوبال ویلیج دیگه دلم نمیخواد بازم برم . یکنواخت شده . شاید بهتر باشه سال دیگه اصلا نریم ( اگه زنده باشیم ! )
2007/01/04
غرور ملی
بوی اسفند که راه میافته تو خونه چه خوبه !!!
اگه آدم یک همزبون خوب نداشته باشه راستی راستی دق میکنه . یک همزبون با جنبه که از هر چیزی بتونی باهاش حرف بزنی . هر چیزی .
میگم چی میشد ایران بهترین گزینه برای زندگی بود ؟ من از اینکه تو ایران زندگی نمیکنم خیلی خوشحالم اصلا یک ذره هم دلم نمی خواد برگردم . ولی میگم چرا اینطوره ؟ چرا کشورمون اینقدر خوب نیست که همه آرزو داشته باشن توش زندگی کنن ؟ چرا تو چشمای ایرانی ها کم کم فروغ غرور ملی داره از بین میره ؟ چرا دیگه جدی جدی نمیشه به ایرانی بودن افتخار کرد ؟ آی آی باز داد و بیداد راه نندازین . هر کی میتونه افتخار کنه کسی جلوشو نگرفته . اینقدر افتخار کن تا خسته شی .
2007/01/03
چند کلمه حرف
دیروز حسابی کله پا شده بودم . تب کرده بودم و تمام بدنم یخ زده بود . احساس میکردم آب بدنم تموم شده و ماهیچه هام مثل مومیایی ها خشک شده اند . الان خوبم . نمی دونم چی بود که اومد و رفت ؟؟؟
من دیشب یک خواب خیلی بد دیدم . با اینکه من هیچوقت بمباران و موشک باران و جنگ ندیدم ( چون زمان جنگ ما مشهد زندگی میکردیم و اونجا هیییییییچ خبری نبود ) دیشب خواب موشک باران دیدم . خواب دیدم که تهران داره موشک باران میشه و تعداد موشکها اینقدر زیاده که عین ستاره تو آسمون دیده میشن و همینطور فرود میان روی سرمون . خیلی ترسیده بودم . وحشت همه وجودمو گرفته بود . خدا رو شکر که خواب بود .
امیدوارم تو این چند ماه آینده هیچ اتفاق سیاسی جدی برای ایران نیافته که باز برای ویزا و این چیزا، ایرانی بودنمون رو بکوبن تو فرق سرمون .
دیروز اصلا میل به غذا و خوراکی نداشتم . حالا تو اون وضعیت هوس کیک پختن هم کرده بودم . علت اصلیش این بود که یکی از همسایه هامون تو هفته گذشته دو دفعه خوراکی های خوشمزه برامون آورده بود و من میخواستم ظرفشو با کیک برگردونم . یکی از همون کیک شکلاتی ها پختم و خودم هم ازش خوردم بلکه یک خرده گرمم کنه . الان اینقدر گشنمه که نمی تونم تصمیم بگیرم چی بخورم .
راستی این سریال " باغ مظفر " رو میبینین ؟ به نظر من هنوز به خوبی " برره " نشده اما بعضی قسمتهاش خیلی خوبه .
2007/01/01
Happy New Year
اینم یک عکس از آتیش بازی دیشب که تو مدینه الجمیرا بود .