2013/01/30
از اون مادرایی که میان یک دفعه به دخترشون می گن پاشو بریم با هم یک قهوه بخوریم !
..
2013/01/23
شخصیتی که به واسطه اطرافیانت برای خودت می سازی
یا
 شخصیتی که واقعا هستی . (با تاکید برالف واقعا!)
دسته ای از آدم ها آنهایی هستند که در هر زمان و هر مکان خودشان هستند. خیلی تحت تاثیر عوامل محیطی قرار نمی گیرند و مدام از این شاخه به آن شاخه نمی پرند . خیلی تابع مد روز نیستند . فضای شخصی منحصر به فردشان را دارند . تعریفی از خوبی ، بدی یا چگونگیِ بودنشان ندارم . هر چیزی و به هر شکلی می توانند باشند . 
دسته دیگر آنهایی هستند که همیشه رنگ محیط اطرافشان می شوند و این یعنی چیزی شبیه خمیر نان هستند . اگر چه به شکل نان با آنها مواجه می شویم ولی این فقط رویه و ظاهر دل انگیز داستان است چون این نان ها اگر به دست یکی از آدم های گروه اول برسند بعد از چند دقیقه ممکن است اگر حوصله و وقت داشته باشند و بخواهند کمی خلاقیت خودشان را قلقلک بدهند  خمیر داخل نان را به هر شکلی در بیاورند . حالا دیگر یک نان داری که دل و روده و محتوایش تبدیل به گل یا پرنده یا موش شده است . این هم البته خیلی بد نیست و شاید اصلا خوب هم باشد . داستان اصلی از اینجا شروع می شود که نان که اتفاقا از تغییر شکل دادن خودش خوشحال هم هست و این را یک قابلیت می داند می بیند که یک موش خمیری یا یک گل خمیری به هیچ دردی نمی خورد و بعد تصمیم می گیرد که دوباره همان نان باشد اما خب نمی تواند چون  ذاتش اینگونه است که تحت تاثیر باشد و حالا تنها کاری که می تواند بکند اینست که بگردد یک عامل دیگر پیدا کند که چند صباحی هم تحت تاثیر آن باشد و این داستان همیشه ادامه دارد و خب تصور کنید نتیجه چه آش شله قلمکاری از آب در می آید !
..



2013/01/18

 دستی برای دوستش تکان داد به معنی بدرقه کردنش .
 تصویر خود را در درِ فلزی آسانسور نگاه کرد و بعد ناگهان تصویر به دو قسمت تقسیم شد . در باز شد . سوار آسانسور شد .مثل همیشه در آینه آسانسور فرصتی پیدا  کرد تا نگاهی به دندان هایش بیاندازد .
قدم زنان به طرف در آپارتمان رفت و به صدای پاشنه کفش هایش که در راهرو  پیچیده بود گوش داد .
در آپارتمان خالی را باز کرد . 
با کمترین نور ممکن در آشپزخانه برای خودش قهوه ای درست کرد . تا قهوه آماده شود ظرفهای شسته شده را جمع و جور کرد و ترانه سوغاتی هایده را برای خودش پخش کرد .
قهوه روی آتش به جوش و خروش می آمد و دل زن از صدای آتشین و مخملین زنی که می خواند . 
اشک زن چکید روی سنگ سیاه آشپزخانه و قهوه سر رفت روی آتش و هر دو آرام گرفتند .
..

2013/01/16
از تمام فیلم بیوتیفول فقط این صحنه را دیدم که مرد رفت در سردخانه تا جسد پدرش را که ظاهرا خیلی سال پیش دفن شده بود و به دلایلی که نمی دانم مجبور شده بودند تا از تابوت در بیاورندش و بسوزانندش را ببیند . لحظه بسیار با شکوه و عجیبی بود . سن مرد از سن پدرش بیشتر بود یا دست کم همسن و سال پدر مرده اش بود . آنطور که دست نوازش کشید به سر پدرش و آنطور که نگاهش می کرد خیلی در ذهنم ماندگار شد .
پدر در زمان یخ زده بود و پسر، پدر شده بود .
..