2008/03/31

باورم نمیشد راهی به این باریکی وجود داشته باشد که نامش کوچه باشد . فقط یک نفر می توانست از بعضی قسمتهای آن عبور کند ، نه بیشتر . باور کنید . دیوار های بلند دو ساختمان آنچنان سر به هم رسانیده بودند که هیچ نوری میانشان راه نداشت . کل راه چند ثانیه بیشتر نبود اما در همان چند لحظه احساست مختلفی سراغم آمد . دلتنگی ، حقارت ، ترس ، ذوق ، کنجکاوی ...
بوی چوب سوخته تمام فضا را پر کرده بود . در نزدیکی این گذر حمامی عمومی قرار داشت که گرمای آبش از سوزاندن هیزم تامین می شد . دیوارهای اطراف کوره تماما سیاه و دود زده بودند .
این قسمت از شهر " فز " در واقع قدیمی ترین بخش شهر است که به " فز البالی " شهرت دارد و مصداق واقعی یک رویا ست . یک رویای شلوغ و عجیب با بوهای مختلف . از آن رویا ها که وقتی بیدار میشین احساس میکنین چقدر زندگی بی معنی ست . ای کاش بیدار نمی شدم .
... : اگر سیگاری باشی می فهمی چی میگم !
.... : این یعنی تو که سیگاری هستی هر چه من میگم میفهمی ؟
.
.
.
چیز غریبی ست این سیگار .
2008/03/30
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود ، بدیدم و مشتاق تر شدم
یک داستان کاملا تخیلی و بدون منطق در عالم خواب می تواند بسیار منطقی و واقعی به نظر برسد . اینقدر واقعی باشد که بتوانی بر اساس همان داستان غیر واقعی دوباره داستان سازی کنی و داستان غیر واقعی دیگری بپردازی . از همه خنده دارترش این است که یک خواب عجیب ببینی و بیدار شوی ، بعد دوباره بخوابی و واریاسیونی از همان خواب را ببینی و به نظرت بیاید آن اولی واقعیت بوده و این یکی خواب است و این داستان ادامه دارد .
عالم خواب و رویا یکی از جذابیتهای زندگی ست . همه چیز در آن ممکن است بدون هیچ منطق و مانعی . دیشب توانستم بروم به مدرسه قدیمی مان و حسابی از در و دیوار آن عکس بگیرم . هیچ کس نگفت نمی توانی دوربین عکاسی همراهت بیاوری . حتی آن خانم ناظم احمق هم بود و من همین را بهش گفتم . گفتم دیگه نمی توانی مانع عکس گرفتنم بشوی و او خندید . خیلی زشت خندید مثل روحش . رویم را ازش برگرداندم چون خواب بودم و می توانستم او را حذف کنم . دوستانم یکی یکی جمع شدند . همه زیبا بودند . حالا همه در آستانه سی سالگی هستند . از همیشه زیباتر . همه خوشحال بودند . از یکیشان پرسیدم از کجا فهمیدی من اینجام ؟ گفت مهم اینست که فهمیدم . چگونه اش مهم نیست . دستم را گرفت . همه را نشاندم سر جاهای قدیمی . نیمکتی وجود نداشت . زمین کلاسمان سبز شده بود . همه روی چمن ها نشستند و من دوربین را کاشتم . صدای جیغ و شادی بچه مدرسه ای ها می آمد . زنگ تفریح خورده بود و من نگران بودم دور و برمان شلوغ شود و کسی بخورد به سه پایه دوربین . ده ثانیه خیلی طول کشید . اینقدر طولانی شد که من بیدار شدم . نفهمیدم عکسی گرفتم یا نه . نفهمیدم چطور همه آنجا جمع شده بودند . نفهمیدم بعدش چه شد . نفهمیدم ...
بعد احساس کردم کسی بیدارم میکند . کسی از جلوی در اتاقم گذشت و گفت سلاااام . نمی خوایی بیدار شی ؟ باید بیام بیدارت کنم ؟ نمی دانم صدایی از دهانش خارج شد یا من تصور کردم این حرفها را زد . کش آمد و از جلوی در اتاق گذشت . باز نمی دانم واقعا کش آمد یا چشمان خواب آلوده من بود که همه چیز را کش دار میدید . هم اینها در کسری از ثانیه اتفاق افتاد .
زنگ تلفن بود که از عالم بیداری صدایم کرد . گوشی را برداشتم . همان صدا گفت : سلااااام . نمی خوایی بیدار شی ؟ باید بیام بیدارت کنم ؟
2008/03/29
بسه دیگه . چیزی تو این لیوان نیست . بار چهاردهمه از دو ساعت پیش تا حالا بدون اینکه توجهی کرده باشی لیوان قهوه را برداشتی و بردی نزدیک لبت و ناکام موندی . تموم شده . خیلی وقته . بیشتر از دو ساعته . چرا نمی فهمی خره ؟
2008/03/28
خانه خوب است اما خانه ای که نه روز خاک خورده باشد یک خرده حرص آور است .
الان که پشت میزم نشسته ام انگار هیچی اتفاقی نیافتاده . میشود تصور کرد امروز ادامه آن روز قبل از سفر است اما واقعا اینطور نیست . معلومه که اینطور نیست . سفر یک لایه به آدم اضافه میکنه .
دیگر امکان ندارد بوی شکوفه پرتقال به مشامم برسد و یاد این کشور پر از پرتقال نیافتم . دیگر امکان ندارد نعناع تازه ببینم و یاد چای های نعناع شیرین نیافتم . جیبهای پالتویم را که خالی میکردم مشتی شکوفه پیدا کردم . همان ها که " خالد " از درختان پرتقال حیاط بزرگ آن مدرسه هنرهای دستی در " فز " چید و در دستم گذاشت . یک ساقه نعناع مچاله شده هم لا به لای شکوفه ها بود که وقتی می خواستیم وارد محل رنگ کردن چرم ها بشویم پسرکی داد به دستمان که جلوی دماغمان بگیریم که بوی پوست گوسفند و چرم تازه اذیتمان نکند . یادم آمد همان روز که نعناع و شکوفه ها را با هم هزار بار بو کردم چقدر کیف کردم و با خودم فکر کردم این ترکیب خیلی خوب است . درست روز بعدش بود که در میدان شهر دیگری روی صندلی های کافه ای که رو به خیابان چیده شده بود نشسته بودیم و صاحب کافه چای نعناع با شکوفه پرتقال برایمان آورد و من لبخند زدم .
2008/03/27
اگر دوست دارید سفرنامه ای به شیوه آدمیزادی بخوانید از سفر مراکش ، بهتر است به نوشته های همسفرم سری بزنید . احتمالا دست خالی نخواهید رفت .
پی نوشت :
آدرس وبلاگ همسفر ( بدون ف هم بخوانید درست است !) تصحیح گردید .
والسلام .

لابی کم نور هتل که از چند طرف به بار طبقه پایین دید دارد .
کل فضای لابی با پنج آباژور روشن میشد که یکیش را من به خاطر رایانه ام از پریز در آوردم و یکی دیگرش را دختر و پسری که نور آباژور مزاحمشان میشد !!!
ساعتهای آخر اقامتمان در کازابلانکا برای من در همین لابی کم نور گذشت . حالا دیگر بار طبقه پایین پر از آدم است . خوابم گرفته . فردا برمیگردیم به خانه مان . " خانه " کلمه زیبایی ست . مفهوم زیبایی هم دارد . خانه یعنی خودم . یعنی تمام آنچه دوست دارم . یعنی بازگشت . یعنی روزمرگی . یعنی جایی که در آن هر صبح خوابهای شب قبلم را یادداشت میکنم . یعنی برنامه های تازه . یعنی جایی که در آن روزهای پر اتفاق سفر را دوباره مزه مزه میکنم . جایی که در آن آنچه از سفر برداشته ام ، زمین خواهم گذاشت .
به آدمهای نیمه مست و سرخوش نگاه میکنم . فردا شب این موقع ما در آسمان نزدیک خانه مان هستیم . اینها را نمی دانم . هوای خانه ما گرم است . اینجا را دیگر نمی دانم . احتمالا این آباژور خاموش کنارم روشن خواهد بود . احتمالا همین موزیک دوباره و صد باره برای شبهای زیادی اینجا پخش خواهد شد . احتمالا آدمهای زیادی می آیند اینجا و لبی تر میکنند که فردایش می خواهند به خانه شان برگردند . هتل همیشه مرا به این فکر میبرد که چرا این دسته از آدمها باید در یک زمان خاص در یک نقطه سومی در دنیا کنار هم قرار بگیرند ؟ داستان هر یک چیست ؟ داستان من چیست ؟
داستان !!!
" داستان " هم کلمه خیلی زیباییست !!!
داستان ...




2008/03/26

نگفتم داریم دور میزنیم . نگفتم داریم دور هم می چرخیم . او اینجا بوده . باور نکردنی ست اما واقعا دو هفته پیش اینجا بوده . همین جایی که من الان هستم . مگر میشود ؟
دنیا به شدت کوچک است . این " شدت " را با شدت بخوانید !


2008/03/24

صدای خنده دخترک خیلی آشنا بود . چند بار خندید تا یادم افتاد کجا این خنده را شنیده بودم . درست مانند صدای خنده آن دختر ژاپنی بود در فیلم " بابل " . نگاهش که کردم دیدم دختری ژاپنی ست که همراه گروهی سر میز کنار ما شام می خوردند .

به اتاق برگشتم . تلویزیون را روشن کردم و قبل از اینکه تصویرش را ببینم رفتم که دندانهایم را مسواک بزنم . مسواک نزده برگشتم چون از صدای موزیکی که شنیدم تعجب کردم . فیلم " بابل " داشت از تلویزیون پخش می شد . با اشتیاق تماشایش کردم . در هوای مغربی فیلم دارم نفس میکشم . در قلب مراکش هستیم ، " فز " .

چند درصد احتمال دارد به کشوری بروید که هیچ کسی را در آن نمی شناسید ، به شهری بروید که بیشتر مردم اسمش را هم نشنیده اند ، در آن شهر به جایی بروید که در عرض دو ساعت فقط ده نفر آدم از آنجا رد شوند ، آنوقت از بین این ده نفر یکیشان سر حرف را با شما باز کند و بپرسد اهل کجایید و وقتی میفهمد ایرانی هستید بگوید که او هم یک دوست ایرانی دارد و آنوقت باز بر حسب اتفاق شما بگویید نکند دوستت فلانی ست و او از شادی جیغ بکشد که " بله " .

امروز این اتفاق برای ما افتاد . دنیا به شدت کوچک است .

به شدت ... .

بیخودی بزرگش کرده ایم .

2008/03/22

گاهی از اینکه فضاهای کاملا جدید هم عادی به نظرم می رسند وحشت میکنم . نه اینکه به نظرم جالب نباشند ، نه ! آشنا هستند . همه چیز آشناست . همه آشنا هستند . انگار برگشته باشم به جایی . تعجب نمی کنم . خوشحال میشوم . لذت می برم .
اولین روز بهار را از ده دقیقه قبل از پایان زمستان شروع کردم . آواز پایان سال را شنیدم . دلم خواست با آوازی کوتاه و بی ساز از سال هشتاد و شش که جدا سال دلچسبی برای من بود خداحافظی کنم . شب بود که بهار آمد .
روز اول سال که با گردش درکازابلانکا شروع شود ، خدا به باقی اش رحم کند .
قصدم این بود که سال نو را در کنار اقیانوس اطلس تحویل بگیریم اما کمی احساس نا امنی داشتم از اینکه ساعت پنج صبح روز تعطیل ( تعطیلیش به همان جهت است که بقیه کشورهای مسلمان تعطیل بودند ! ) پیاده در شهری که نمی شناسیمش راه برویم . از خیرش گذشتیم .
فکر نمیکنم سفرنامه ای بنویسم . شاید هم بنویسم . شاید هم یک جوری بنویسم که خودم دوست داشته باشم . مثلا فقط از کلمات ترکیبی یا جملات کوتاه مستقل استفاده کنم . مثل :
تاکسی های قرمزکوچک .
چشم چرانی های بی پایان و آشکار مردان .
شیطنت های بی پروای زنان .
چای نعناع شیرین در قوری های کوچک و استکان های کوچک تر . ریختن چای از قوری در استکان با فاصله زیاد که صدای دلنشینی دارد .
کافه های شلوغ که صندلی هایش رو به خیابان چیده شده به قصد تماشای رهگذران .
پنجره های گوناگون .
دستفروش های سمج .
کازابلانکای قدیمی ( مدینه ) که با دیواری دژ مانند محدود شده و دروازه هایی دارد .
پر از کوچه پس کوچه .
پر از زباله .

آسمان آبی .
آسمان ابری .
رگبار های کوتاه .
کافه "ریکس " ، همان که فیلم کازابلانکا در آن ساخته شده .
خانه ای قدیمی متعلق به دویست و پنجاه سال پیش در همان " مدینه " ( کازابلانکای قدیمی ) که تبدیل شده به رستورانی بسیار زیبا و سنتی مراکشی . ( اسکالا )
رهگذران سمج که می خواهند سر در بیاورند از کجا آمده ای .

......

فعلا همین !

2008/03/21
اینکه امروز چند شنبه ست یا چه روزی ست اصلا مهم نیست . در سفر روزها عدد دارند .
امروز روز سوم است .
2008/03/19
می توانم روزها در فرودگاه زندگی کنم .
فرودگاهی از دسته فرودگاه شهرمان البته .
این همه آدم رنگارنگ ، این همه داستان رنگارنگ . این همه نگاه کنجکاو . دیگر چه می خواهم ؟
2008/03/18
پر از ایده ام . پر از فکر . پر از همه چیز .
بعضی وقت ها اینقدر زیاد میشن که به صفر می رسم . توانم تموم میشه . تو پوستم جا نمی شم . نمیرسم بهشون بپردازم . در حد فکر می مونن . من تنهایی از پسشون بر نمیام . گاهی یک کسایی خیلی به موقع پیدا میشن دستمو میگیرن . میتونم یک خرده از فکرامو بسپرم بهشون اما متاسفانه خیلی کم هستند . خیلی کم . گاهی هم بعضی ها میان میشن موتور انرژی و اینجوری کمکم میکنن اما اونا دیگه از اولی ها هم کمترن .

تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگ ام ، گاه تارم روز و شب ...

تصاویری که در ذهنم دارم .
...
..
.
در اتوبوسی کنار پنجره نشسته ام . جاده ای خشک و کوهستانی و پر پیچ و خم با شیبی نسبتا زیاد . اتوبوس رو به بالا می رود . امیدوارم تیری شلیک نشود .
وسط کویر صحرا . پسرکی با موهای طلایی میخواهد برایش بره ای بکشم .
لک لک ها بر فراز شهر . پرستو ها در حفره های دیوارها .
صدای موسیقی ایرانی در باغی قدیمی . " ای عاشقان ، ای عاشقان ، .... " و آواز پرندگان .
چای نعناع و شیرینی بادامی .
کلاه های قرمز با منگوله های سیاه .
هواپیمایی بسیار کوچک از آنهایی که پله اش به درش وصل است و تا زمین فقط سه پله فاصله دارد . فرش قرمز که به قسمت اشخاص خیلی مهم ( همان وری ایمپورتنت پرسون ! ) منتهی میشود .
بر فراز تپه ای که چشم انداز شهر است و ناگهان صدای اذان ( با لحنی نا آشنا ! )
رنگ رنگ حریر رنگارنگ .
پایان بیست سالگی .
هفتاد و هفتمین روز بهار .
..............................................
به " مغرب " میرویم .


2008/03/17
به گیرنده های خود دست نزنید . این تصاویر به صورت سیاه و سفید و با کنتراست بالا تهیه شده اند .
.......................
کتابی را طوری باز کنید که صفحاتش رو به زمین باشد . خوب تکانش دهید . بتکانیدش . احتمالا با این حرکت نیمی از کلمات بیرون میریزند . حالا کتاب را پر دهید . یعنی رو به خودتان یک دور صفحاتش را بر بزنید و حرکت اول را دوباره تکرار کنید تا کلمات باقی مانده هم رها شوند و بریزند روی پارچه سفیدی که روی زمین پهن کرده بودید . پارچه را با دقت از چهارگوشه اش جمع کنید و آویزانش کنید جایی که آبش برود . زمان آویزان بودنش بستگی به کتابتان دارد که چقدر آبکی باشد یا نباشد . بعد میتوانید کلمات خشک شده و غلیظ شده را آرد کنید و با آردش هر کاری دلتان خواست بکنید . بریزید درون قهوه تان . نان بپزید یا خمیر پیتزا . کیک هم خوب است . این قسمتش دیگر به خودتان و خلاقیتتان بستگی دارد .
نمی دانم . نمی دانم بعدش چه میشود . شاید مسموم شوید . شاید نامرئی شوید یا حتی ممکن است نویسنده شوید . اگر احساس سوم به شما دست داد ، به خاطر حفظ محیط زیست هم که شده بروید سراغ همان کتابی که الان خالی از کلمه ست و صفحاتش سفید است . حالا بیشتر شبیه دفتر است تا کتاب . هر چی نباشد شما خودتان به این روزش انداختید . یادتان که نرفته خدایی ناکرده !!!
2008/03/16
آخرین نفس های زمستان در شهر تابستانیمان مساوی است با نسیم خنک و مرطوبی که مدام یاد آوری میکند دارم می روم . لذت ببر .
مسیرپیاده کوتاهی که در یکی از قدیمی ترین محله های شهر می پیمایم با فکر های زیادی همراه است . زمستان ، نوروز (که اصلا بویش را نمی شنوم ) ، سفر ، دلتنگی ، خوشحالی ، امید ، انتظار ، تجربه ، قدرت ، رضایت ... . همراه تمام این فکرها آوازی را در ذهنم میشنوم که از بس لذتبخش است لبخند را از روی لبانم دور نمی کند . عادت ندارم وقتی در خیابان راه میروم به مردم نگاه کنم . معمولا نگاهم جایی در فضایی ست که خودم ساختمش . انگار درون یک فضای نامرئی راه میروم که تمام شرایطش را خودم تعیین میکنم . بو ، رنگ ، موسیقی ...
آدمهای زیادی از کنارم رد میشوند . از یکیشان بوی یاسمن می شنوم . بر میگردم نگاهش میکنم که ببینم کیست . یک مرد هندی .
دخترکی وارد فضای من میشود . بهش زبان درازی میکنم . تا به خودش بجنبد که عکس العملی نشان دهد از کنارش گذشته ام . بر نمی گردم ببینم چه میکند . مطمئنم دفعه بعد که کسی برایش زبان درازی کند سریع تر واکنش نشان خواهد داد .
باز آن موسیقی که در گوشم میشنوم پررنگ میشود و من فکر میکنم به اینکه کسی که این نغمه را میخواند ، یک موزیسین نیست . او خود موسیقی ست . این اصلا یک جمله اغراق آمیز نیست . من نه سال به این موضوع فکر کرده ام و همیشه وحشت کرده ام از اینکه اگر او نمی خواند ، چه می کرد ؟ شاید آدمهای دیگری هم در دنیا بوده اند یا هستند که باید چیزی می شده اند که نشده اند . حتما هستند .
فکر کردم باید دست به کار شوم و برای تحقق بخشیدن به بزرگ ترین آرزویی که فعلا دارم قدمی بردارم اما باز به این نتیجه رسیدم که خودش باید بیاید . مثل همیشه که اینطور بوده . خودش که پیش بیاید یعنی من لیاقتش را داشته ام . می آید . می دانم . خیلی نزدیک است . داریم دور میزنیم . یک جایی به هم برخواهیم خورد بالاخره .
به دیوارهای قبرستان قدیمی شهر که شبیه باغی ست نگاه میکنم . یادم می آید همین دو ماه پیش بود که تازه رنگشان کرده بودند و تمیز بودند اما باز دارند کثیف می شوند . چه بازی جالبی . یک عده همیشه می سازند و عده ای ویران می کنند . ادامه دارد برای همیشه .
بی دلیل به یادم می آید که باید برای سفرمان چتر همراه داشته باشیم . جایی که می رویم روزهای گرم و شبهای سردی خواهد داشت . شاید باران هم بیاید .
به لحظه تحویل سال فکر میکنم که کجا باشیم و چه کنیم و ...
دیگر به مقصد رسیده ام . باید از فضای مجازی ام بیرون بیایم و بروم روی صندلی دندانپزشکی بنشینم . چیزی نمانده قرارهای ماهیانه مان تمام شود . آب دهانی که کسی بر روی زمین انداخته و نزدیک است لگدش کنم ، ناگهان برم میگرداند به جایی که هستم . صدای موزیک قطع میشود .
جلوی در ساختمان رسیده ام .





2008/03/15
ظاهرا تولید مثل آسان ترین راه تولید است .
خالی از هرگونه خلاقیتی !
سر کارمان گذاشته اند .
با کلمات سرمان را گرم کرده اند .
انسان ،
گیاه ،
حیوان ...

2008/03/14
تلخ .
خیلی تلخ .
انگار مشتی بادام تلخ جویده باشم و فرو داده باشم .
تلخی اش را می توانم فراموش کنم اما با نیمی از جانم که فلج شده و حسی ندارد چه کنم ؟
2008/03/13
پول جمع می کردند برای پاکیزه نگه داشتن هوا . یک چیزی تو همین مایه ها .
برلین . براندنبرگ
پارسال همین موقع

دلم میخواهد دختری داشته باشم که او هم دختری داشته باشد و دخترش هم دختری دیگر .
آن وقت من و مادرم و مادر بزرگم و مادر مادربزرگم با دخترم و دخترش و دختر دخترم یک عکس دسته جمعی بگیریم .
که چه بشودش را نمی دانم . فقط می دانم که نمی شود .
2008/03/12
اگر فقط و فقط رنگ شیر گاوها به جای سفید ، سبز بود میدانید چه تغییر بزرگی در رنگ بندی دنیا به وجود می آمد ؟
2008/03/11
اختراع دوربین عکاسی دیجیتال می تواند مبداء تاریخی جدید وخوبی باشد برای همسن و سال های من . جدیدا موقع صحبت با دوستانم این جمله را زیاد میشنوم : " اون زمان حتی دوربین دیجیتال هم نبود !!! "
اتفاقات زندگیمان حالا تقسیم میشوند به دوران قبل از اختراع دوربین دیجیتال و دوران بعد از آن .
دوستی میگفت : دوربین دیجیتال مانند دفترچه خاطرات مصور است .
راست میگفت .



فضایی گرد ، انعطاف پذیر و بزرگ .
مثل اینکه داخل یک باد کنک که بادش کم شده باشد ، باشیم .
همه چیز شکل پذیر بود .
آدم بزرگهای زیادی بودند که صدایی از هیچکدامشان در نمی آمد .
نمی دانم واقعا دری باز شد یا من خیال کردم که دری بوده . کسی وارد شد . یک زن . جوان . موهای بلند به رنگ طلا . اصلا بهش نمی آمد . دنبال کسی آمده بود . من بی جهت دلم شور میزد . احساس میکردم اتفاق فوق العاده ای خواهد افتاد . اطراف را نگاه کرد . دری دیگر را باز کرد . باز هم مطمئن نیستم واقعا دری وجود داشت یا نه چون من هر آنچه پشت در اتفاق می افتاد را می دیدم . داخل شد . در را بست . کسی را که پی اش میگشت یافته بود . سوالی داشت . البته به نظر نمی آمد جواب سوالش برای کسی یا حتی خودش مهم باشد . مسئله فقط خود سوال بود که می دیدم مثل تیری به قلب آن دیگری نشست . حالا دیگر صدای بلند آن زن که سوالی را میپرسید تمام فضای بادکنک را پر کرده بود .
من ، هم سوال را شنیدم و هم اتفاقات بعد از آن را دیدم .
هیچکس هیچ کاری نمی کرد .
از بادکنک بیرون آمدم . همه جا صدای زن بود . تلخ بود . دست در موهایم کردم . رشته سفیدی که با آن موهایم را بسته بودم باز کردم و در بادکنک را با آن محکم بستم . خیلی محکم که دیگر صدای زن را نشنوم .
راه میرفتم در فضایی گرد و انعطاف پذیر و بزرگ . شاید درون بادکنکی بزرگتر که بادش کمی خالی شده باشد و در دستم رشته ای سفید بود که به بادکنک قرمز ساکتی متصل بود .
2008/03/10
از کناردو جسد که با توت فرنگی تزیین شده بودند ، گذشتم .
ایستاده بر سر چهارراهی در دبی که به شهرکی در تهران منتهی میشد .
سرگردان در کوچه ای بن بست با تعدادی خانه که در همه شان کسی مرده بود .
کیسه ای انگور سیاه جهت ساخت شراب خانگی در دستم .
غذاهایی که پختم و همه را روی برف ریختم و احساس گناه از آب کردن برفها با گرمای غذاهایم .
فریادی که بر سر مادرم کشیدم .
خانه ای بیست متری که قول آماده کردنش را برای زندگی به دوستی دادم .
دوستی دیگر که در تمام مدت افقی بود وچشمانش بسته . (چشم ها که بسته بود احساس میکردم درها همه بسته اند . راه به جایی نداشتم ! ) همخانه اش میگفت همیشه همینطور است و من در دل میگفتم می دانم . می شناسمش . لازم نیست توضیح بدهی .
پسر خاله ای که ازش خواستم مرا به خانه برساند و قبول نکرد .
پسر دایی ای که مرده بود و همه برایش گریه میکردند ، داشت برای من از زندگی اش تعریف می کرد و من فکر میکردم دندانهای این پسر به ارتودنسی نیاز دارد .
عمه ای که گریه میکرد .
مردی مزاحم در گذری که با ترس و به سرعت ازش رد می شدم . همان گذری که آن پسر سیاه پوست مرا واداشت تا ازش عکسی بگیرم .
جمعیت زیادی که خویشانم بودند لابد و من تحملشان را نداشتم .
گاو پیشانی سفیدمان ، به رنگ آبی آسمانی که همسن خودم بود .
فرزندم که از خودم دورش کردم تا بزرگ تر شود دنبالم میگشت و با اشتیاق از زندگیش برایم تعریف میکرد . من گوش نمی دادم . نگران بودم که جسدهای توت فرنگی دار را نبیند که بترسد . خودم بیشتر می ترسیدم . دید و خندید و گفت : عجب توت فرنگی های قشنگی !
.................................
از خواب بیدار شدم .
...
..
.






2008/03/09
پرده برانداز و بزن ساز نو
...
عکسی را با قیچی کوچکم می بریدم که در آن عکس ، مردی داشت با قیچی کوچکی عکسی را می برید که در آن عکس هم زنی داشت با قیچی کوچک دیگری عکس دیگری را می برید . آرزو کردم کاش در آن لحظه کسی با یک دوربین عکاسی کنار من بود تا از من که داشتم با قیچی کوچکم عکسی را می بریدم که در آن عکس ، مردی داشت با قیچی کوچکی عکسی را می برید که در آن عکس هم زنی داشت با قیچی کوچک دیگری عکس دیگری را می برید ،عکس می گرفت .
2008/03/08
یکی از آن دوستان جانیم که مشکل توان از ایشان بریدن ! که بدون هیچ واسطه ای به هم بندیم ! که هر چند سال یکبار دیداری میکنیم ! که زمان هیچ تاثیری در بند دلمان ندارد !هم این روزها مانند من است .
اینکه چگونه است را هم باز مثل همیشه فقط من می دانم و او و خدا . یا هر سه می دانیم یا هر سه نمی دانیم !
عاشق این سه گانه ها هستم .
خوبی اینکه گاهی اوقات پوست آدم کنده می شه ( یا پوستتو میکنن ! ) اینه که بعد از مدت کوتاهی صاحب پوست تازه ای خواهی شد که نرم تر و لطیف تر از قبلی خواهد بود .
2008/03/07
برج دبی

یک عکس پر اشکال برای این روزهای خودم .
در میان تیرگی های شب دیجور هم
گاه گاهی اختری باشد که پاشد نور هم

...
2008/03/06
میز جدید از آن میزهاست که جان میدهد در یکی از دو کشوی کوچکش اسلحه ای نگه داری که فقط یک تیر در خود دارد . برای مواقعی که بی تاب میشوی و هیچ ( ! ) کارش نمی توانی بکنی ، با خودت رولت روسی بازی کنی ، آن هم با دست چپ . دیوار سفید سمت راست حداقل در صورتی که بازنده ( شاید هم برنده ! بستگی دارد آن لحظه نگاهت به زندگی چگونه باشد !) شوی ، از سفیدی در می آید .

2008/03/05
سنگ ، کاغذ ، قیچی !
سنگ ، کاغذ ، .... ، قیچی !
سنگ ، ... !
ولش کن . تو برنده ای . قبول ! هم برنده باش چون قوی تری ( یا ضعیف تری . فرقی نمیکند . ) و هم سنگ را بردار و برو با یک نفر دیگر بازی کن . کاغذ و قیچی را برای من بگذار و برو .
اگر می دانستی این کاغذ و قیچی چه جادوگرانی هستند وقتی در دست من باشند هیچوقت به شوق برنده بودن رهایمان نمی کردی و نمی رفتی .
حالا من قوی ترم !



سی سال یا شاید هزار سال بوده که میخواستم به کسانی بگم که دوستشان دارم . که بخشی از روح من اند . که من بخشی ازآن هایم که ادامه دارم . که با بعضی هایشان هم زمان داریم می بالیم . که بعضی هایشان را حتی یک بار هم ندیده ام . که بدون بعضی هایشان حتی ممکن است نتوانم ادامه دهم ، اما هیچوقت نگفتم .
چرا؟ به خاطر اینکه گفتن اینکه دوستشان دارم برایم مسوولیت می آورد ؟ به خاطر اینکه سخت است مسوولیت احساسات کسی را به عهده گرفتن ؟ تعهد یا توقعی بوجود می آید ؟ ( چیزی که ازش گریزانم ! ) . میخواهم آزاد باشم ؟ میخواهم آزاد باشند ؟ بندی به پایشان نباشم با گفتن دوست داشتنم . یا شاید به خاطر اینکه احتیاجی به گفتنش نبوده اصلا . ( من اینطور فکر میکردم . شاید اشتباه بوده ! ) نمی دانم .
نگفتم دیگر . عادت به گفتنش ندارم . از سر عادت که میشود بی ارزش است . باز هم نخواهم گفت . عادتی نخواهم گفت . وقتی ازش لبریز شوم میگویم . گفتم .
امروز به کسی گفتم دوستش دارم که واقعا شاید سی سال یا شاید به اندازه سن خودش که فقط نوزده سال از من بزرگتر است منتظر شنیدن این حرف بوده از تکه ای از وجود خودش . صدای قلبش را شنیدم وقتی بعد از مکث کوتاهی گفت : " من هم همینطور . "
به آن دیگری هم که همیشه با هم میجنگیم ( جنگی که هردویمان در دل امیدواریم طرف مقابلش برنده باشد ) باید بگویم . خیلی منتظرشان گذاشته ام . می دانم . می دانم که همین یک بار برای همه عمرمان کافیست . چون خیلی واقعی ست . خیلی . نه تعهدی بیش از این که هست ایجاد میشود و نه بندی میشود به پایمان .

2008/03/04
به خودت می آیی و میبینی تا چندی پیش شبها می خوابیده ای و روزها بیدار بودی ، حالا روزها میخوابی و شبها بیداری .
تا چندی پیش موقع صحبت کردن انگشتانت را در هم قلاب میکرده ای ، حالا یکی را زیر چانه ات میگذاری و با آن دیگری روی میز نقاشی میکشی .
تا چندی پیش وقتی دست به سینه مینشستی ، دست چپت را روی دست راستت قرار میدادی ، حالا دست راستت را روی دست چپت میگذاری .
تا چندی پیش سیب سرخ شیرین دوست داشتی و حالا سیب سبز ترش .
تا چندی پیش چیزهایی بودند که تلاش کردی و به دستشان آوردی ، حالا احساس میکنی چیزی برای از دست دادن نداری .
تا چندی پیش ......، حالا ...... .
تا چندی پیش ............ ، حالا ............. .
تو در پانزده سالگی ، تو در بیست سالگی ، تو در بیست و دو سالگی ، تو در سال هفتاد و سه ، تو در بیست و هشت سالگی ، من در سی سالگی ، تو چند سالی بعد از آن .


....
به راه بادیه داند قدر آب زلال
2008/03/03
ای ذهن زیبا ، تو که اینقدر خنگ نبودی ؟
مگر ما همش چند اتاق داریم که اینقدرمرا سرگردان این و آن یکی میکنی ؟
پراکندگی ات را میپذیرم ، خنگی ات را هرگز .
فقط یک جابجایی ساده ست .
بیخودی بازی در نیار .


مدتیه هر بلوزی که میپوشم بعد از چند ساعت انگار یک موش کوچک گازش گرفته باشد ، صاحب دو سوراخ خیلی ریز شبیه جای دندان موش در یک نقطه ثابت میشود . خیلی دقت کردم که ببینم به کجا ممکن است گیر کند که اینطور میشود . به نتیجه ای نرسیدم جز اینکه لابد من خار در آورده ام .
2008/03/02
مرا ببخش میز کوچک چوبی قدیمی پر خاطره من اگه مدام از دست من کتک میخوری . ( اگر بشود اسمش را کتک گذاشت ، شاید نوازش باشد ! )
تقصیر خودت است که خوش صدایی داری .
انگار تمام سلولهایت خالی شده اند و آماده ای که از صدا پر شوی . می خواهم خوشحالت کنم . میخواهم یادت بیاورم که برایم عزیزی . یک زمانی تنت را میخراشیدند که نامهایشان را ماندگار کنند حالا من مینوازمت تا ماندگار شوم . میبینی ! باز هم تو وسیله ای هستی برای ماندگار شدن دیگری . تو چیزی نیستی . تو فقط یک میز کوچک چوبی قدیمی پر خاطره هستی که میشوی وسیله برای ماندگار شدن دیگران . راضی هستی ؟ از موقعیت زندگی ات راضی هستی ؟ از نقشت راضی هستی ؟ از بودنت راضی هستی ؟
می دانی آخر من یک نظریه دارم در مورد اجسام که چند بار گفتمش اما کسی جدی نگرفت . مهم نیست . مهم اینست که من میدانم تو هم میدانی که میخواهی چیزی باشی و کاری کنی که نمی توانی . فقط میتوانی پله ای باشی ، وسیله ای باشی . تحمل کن لطفا تا بمیری و به آرزویت برسی . از وسیله بودنت راضی باش و به همین که پرت میکنم از صداهایی که در درونم میشنوم و تو میشوی وسیله بازنمایی آنها رضایت بده . ولی هیچوقت فراموش نکن که تو نمی توانی جای سازی را بگیری که برای این کار ساخته شده و ممکن است ماه ها درون جعبه اش خاک بخورد اما به موقع بیرون می آید و خودش را نشان میدهد . ذاتش با تو فرق دارد . این را بفهم !!! تو میزی و آن تنبک . درست است که تو زحمت کشیده ای تا درونت را خالی کنی تا خوش صدا شوی اما آن اصلا با میانی تهی ساخته شده برای این کار . پوستی هم دارد که خالی بودنش را تشدید کند . من میدانم تو چه میگویی . اما فقط من میدانم و خودت . خودت را خسته نکن . هیچ کس غیر از من تو را به شکلی که میخواهی باشی نمی بیند . تازه تو خوش شانس بوده ای که من کشفت کرده ام . بعضی ها هیچوقت توسط یک نفر هم کشف نمی شوند . نپرس چرا چون منم پرسیده ام و پاسخ شنیدم که این سوال ها جواب ندارد . من قبول نکردم . تو هم حق داری قبول نکنی اما ممکن است هیچوقت هم جوابی برایش نیابی . وا میگذارمت به خودت .
این حرفها را گفتم که خوشحال شوی . درست است که همه اش حقیقت بود چون من هیچوقت دروغ نمی گویم ( و از دروغ شنیدن متنفرم ! ) اما چیزهای دیگری هم هست که ممکن است خوشت نیاید . با اینکه تنها کسی هستم که میدانم چه میگویی و سعی کردم قابلیت هایت را به دیگران هم نشان دهم اما چون در جای درستی ( جایی که حقیقتا باید باشی ! ) قرار نگرفته ای باید گاهی تحقیر شوی حتی از جانب من .
دیروز میز دیگری خریدم . به نظر می آید او درجای مشخص و تعریف شده اش قرار گیرد . مطمئنم مثل تو درونش خالی نیست اما گاهی اینگونه ست دیگر . با وجود تمام خوبی هایت نتوانستم ادامه دهم . تمام تلاشت را دیدم و درک کردم . اما من از تغییر دادن ذات تو عاجزم . نتوانستم دیگر . مرا ببخش . کنارم بمان و سعی کن از این به بعد فقط یک میز کوچک چوبی قدیمی پر خاطره باشی . بگذار همه چیز همانطور که دیگران میگویند پیش برود . من و تو برای اثبات نظریه من ضعیفیم . ماندگاری چیزی نیست که بشود به زور به دستش آورد . بعضی ها ماندگارند وبعضی ها وسیله ماندگاری . تو وسیله ای . همین . خوشحال باش . چیز کمی نیست .
اگر حرفهای من آزارت می دهد سعی کن همه را فراموش کنی . فقط به میز بودنت فکر کن . حتی اگر من به تو گفتم که چیزی بیشتر از میزی ، گوشهایت را بگیر . حتی اگر به تو گفتم من میتوانم از تو صدایی در آورم رویت را از من برگردان . حتی اگر گفتم از نوازش دستان من بر تن تو پرنده ای بوجود می آید باور نکن و در دلت بگو : " من فقط یک میزم . یک میز کوچک چوبی قدیمی پر خاطره . "
.
2008/03/01
اگر شبیه لنگه جورابی که با شتاب از پا درمی آید ، ناگهان پشت و رو شوید ،
چه رنگی خواهید بود ؟