2011/01/31
دلتنگ تمام این شب ها و روزهایی هستم که در این هزار سالی که گذشت در خیالمان ساختیم و هرگز نیامدند .
کار به جایی رسیده که ناچارم پای خیالم را ببندم به پای خودم .
لعنت به محدودیت !
..


2011/01/29
نور خیلی کم است و شمع سیب و دارچینی خودش را به همه جای خانه رسانیده و سرک کشیده و بوی خودش را جا گذاشته است .
باز از آن وقت هاست که سکوت را نمی شنوم .
چقدر صداهای درونم خوب هستند .
چه حرف های خوبی دارد میانمان رد و بدل می شود .
چه نواهای خوشی در من نواخته می شود .
چه بگویم ؟
چیزی نمی گویم .
هیچ چیزِ گفتنی‌ای وجود ندارد .
سکوت می کنم .
سکوت می کنم .
سکوت !
..

2011/01/27
آخ که بعضی روزها چه خوب می توانند پر باشند از خیال و تصاویر خیال انگیز و دل انگیز و طعم بوسه های پرتقالی .
..
2011/01/26
هر کسی باید ″ باران ‶ خودش را داشته باشد .
..
2011/01/25
کافه سه‌شنبه

Cafe Namur
France . Metz
.........................................................
خوش باش دمی
که
زندگانی اینست !
..
.....................................
پی نوشت : کافه سه شنبه ها از این به بعد با یک لقمه شعر همراه خواهد بود . شعر یا جمله ای ( و ای کاش میشد که ملودی ای ) که آن لحظه در کافه با من بوده است .
2011/01/23
برای مریم گلی و صفای دلش
به بهانه سوم بهمن
کتابفروشی شکسپیر در پاریس
2011/01/22
نیمه شبی شبیه همین نیمه شب ها بود .
برای من یک نقطه بود .
یک نقطه خیلی خیلی پررنگ .
یک نقطه برای اینکه بروم سر خط بعدی .
خط بعدی خط خوشی بود و هست .
گفتی نقطه ، سرِ خط !
جمله ای که دارم می نویسمش تمامی ندارد .
حالا دارد می شود سه سال یا شاید شش سال .
تو بودی پرسیدی چند وقت گذشته ؟
گفتم نمی دانم .
دروغ گفتم . حساب روزها و ساعت هایش را هم دارم .
تو بودی که پرسیدی چند وقته گذشته ؟
دروغ گفتی . حساب روزها و ساعت هایش را هم داری .
روی خط و خوش بنویس .
سرِ خطِ بعدی را هم با هم می رویم .
..

2011/01/20
لباسی را که از تنت در میاوری و بی توجه پرتش می کنی یک جایی روی زمین ، کاناپه ، تخت یا هر جای دیگری ، من آرزوی بوییدنش را دارم .
نمی دانستی ، نه !
..
2011/01/18
کافه سه شنبه
Cafe Paul
Dubai

2011/01/16
دلم برای یک غیر منتظره تنگ شده است .
یک بوسه غیر منتظره .
خیلی غیر منتظره !
..
2011/01/11
کافه سه شنبه
تهران
کافه ماگ

2011/01/10
گوشی تلفن را بر می دارم . نگاهش می کنم . شماره را میگیرم . قطع می کنم . دوباره میگیرم . قطع می کنم . نگاهش می کنم . در ذهنم بار دیگر شماره ها را فشار می دهم و تصور می کنم که ارتباط برقرار شده است .
خوشحالم ؟
پشیمان شاید .
نمی دانم .
.................
یک روز می گذرد . باز هم نمی دانم .
...................
روز سوم می آید . گوشی تلفن را بر می دارم . نگاهش می کنم . شماره را میگیرم . قطع نمی کنم . فاصله بین هر دو زنگی که می خورد هزاران ساعت طول می کشد و هزاران شاید و ای کاش ( می دانم که از ای کاش ها متنفری !) در ذهنم می آیند و می روند . می شود تصور کرد زمان نگذشته . می شود تصور کرد دیروز همان روزی بود که رفتیم کافه . می شود تصور کرد دو روز قبل همان روزی بود که با هم فیلم تماشا می کردیم . می شود تصور کرد سه روز پیش همان روزی بود که می خواستیم به یک سفر خیال انگیز برویم !
می شود خیلی چیز ها تصور کرد اما واقعیت اینست که پنچ تا زنگ خورد و دست آخر صدایت را شنیدم . حالا نوبت من است که صدایم را به گوش تو برسانم و بگذارم در ذهنت دنبال خاطرات بگردی .
کافه ، فیلم ، سفر ..
خوبی؟
حرفهای معمولی با فکر های غیر معمولی می شود سکوت های طولانی پای تلفن که من دوست ندارم اما صدای نفست .. آآآآآآخ بگذار بیاید زیاد . هزاران کیلومتر فاصله یا چند خیابان . صدایت ، صداییست همیشگی در ذهن من . همه جا .
همان لحظه شِکوه می گند که خیلی ذهنی هستم برایش و این را دوست ندارد . لبخندم را که نمی بیند پشت تلفن . نمی داند می خندم و در دلم میگویم من هم همینطور فکر می کنم .
ادامه می دهد و میگوید و می گوید و می گوید و من چشم بر هم می گذارم و لبخند می زنم و مدام در دلم می گویم : همینطوره ، همینطوره که می گویی . نگو . نگو . دیگر نگو .
فکر می کنم برای همین بود که تردید داشتم تلفن بزنم . چرا باید چیزهایی را که با تمام وجودم حس می کنم بشنوم .
چیزی نگو عزیز من . چیزی نگو عزیز من .
همین که دلت بلرزد از همین هایی که می خوانی برای من دنیایی به وسعت دنیای دو نفره خودمان می ارزد .
دنیای دو نفره قدیمی بی زمان و مکان خودمان . نپرس مگر چند وقت گذشته . هزاران سال گذشته و هنوز هزاران سال دیگر در پیش داریم . همینطور بدون اینکه چیزی تغییر کند .
خداحافظی می کنیم .
لختی بعد سرخوش و دل گرم از داشتن لحظه ای که گذشت دوباره گوشی را برمی دارم . می دانم که می داند این کار را می کنم . میگویم فقط همین را خواستم بدانی که هنوز گرمم از بودنت .
می دانم که می داند و دوست دارد که هزاران باره تکرارش کنم و دوست دارم که هزاران بار تکرارش کند که می کند .
بوی خوبی می شنوم . بویی آشنا . هیچ همتایی ندارد .
ناگهان همه چیز برایم گرد می شود . گرم می شود . نرم می شود .
چیزی زیر پوستم می خزد .
عشق !
..



2011/01/07
حتی تصور اینکه دیگر نمی توانم تصورت کنم مرا به وحشت می اندازد .
کجا می نشینی ؟
کجا می خوابی؟
کجایی؟
..
2011/01/05
اتاق به شکل غم انگیزی باریک شده بود . احساسم میگفت که همیشه همینطور بوده ولی من نمیدیدم .
دیوارهایش سبز بود . از آن سبزهای مرده قدیمی که یک نور مهتابی مرگبار در یک بعدازظهر کثافت رویش تابیده باشد .
اتاق خالی بود . خالیِ خالی !
خواب خانه خالی را میبینم .
..

2011/01/04
کافه سه شنبه
Paris
Cup Cake Gallery

2011/01/02
بعضی شبها وقتی به رختخواب می رسم دلم میخواهد خودم را در بالشم غرق کنم .
دلم یک بالش بی انتها می خواهد .
اما بالش ها هم مثل همه چیز این دنیا ، انتها دارند .
..
پی نوشت : اگر الآن یاد این جمله افتادید که ″چیزی که انتها ندارد خریت است ‶ باید بگویم که حتی خریت هم انتها دارد . یعنی می خواهم بگویم اگر یک خر واقعی باشید ″خریت‶ همان چیزی ست که اسمش زندگی ست .
و خب ،
همین دیگر !
من دلم یک بالش بی انتها می خواهد و دلم هم برایت تنگ شده الاغ !
..