2005/08/30
آیا ما واقعا اون چیزی که فکر میکنیم هستیم ؟
تصوری که ما از خودمون داریم چقدر به واقعیت نزدیکه ؟
چقدر خوبه آدم انتقاد پذیر باشه . حداقل به نظرات دیگران گوش بده .
مجبور نیستی قبول کنی ولی می تونی گوش کنی . می تونی آدمی باشی که دیگران بتونن حرفشونو بهت بزنن .
چه خوبه به جای مسخره کردن و شوخی بی موقع ،فقط گوش کنی .
چه خوبه که بتونیم مستقل فکر کنیم . چه خوبه همه چیزو با هم قاطی نکنیم .
چه خوبه تبعیض قائل نشیم . چه خوبه خودمونو گول نزنیم .
چه خوبه همیشه به بعضی هابیخودی بدهکار نباشیم . چه خوبه همیشه از بعضی هابیخودی طلبکار نباشیم !!!!
چه خوبه با دل و جون یک کاری رو برای کسی انجام بدیم . چه خوبه اگه از صمیم قلب نیست انجام ندیم .
از کارهای مصلحتی بدم میاد . بلدی بگی : "نه" ؟
یاد بگیر !!!!! ولی به موقع استفاده کن .
تعادل هم خوبه آدم داشته باشه در روابط . نه خیلی شور ، نه خیلی بی نمک .
لازم نیست خودتو برای یک نفر بیخودی شهید کنی و بعد سر یک مسئله جزئی با هم دشمن بشین .
دیدی گاهی اوقات آدم یک کاری رو با نیت خیر انجام میده بعد یک نتیجه مسخره میگیره . اگه بعد از یک مدت ببینی شدی پله برای اینکه دیگران به هدفشون برسن چه احساسی بهت دست میده ؟
آدم باید خوشحال باشه ؟
من نیستم .
چرا ؟
حوصله ندارم توضیح بدم .
2005/08/28
به نظرم جالب اومد .
بد نيست بدونيم که کجاييم .
2005/08/27
با هم رفتیم بیرون نهار خوردیم . بعد رفتیم قنادی و برای فردا شیرینی خریدیم . بعد چون خیلی دهنمون آب افتاده بود ، برای خودمون هم خریدیم و بعدش رفتیم کافی شاپ همیشگی .
صاحب کافه گفت : مگه شما فردا عروسیتون نیست ؟
................................................
آخرین لحظات مجردی رو با هم گذروندیم واز هم خداحافظی کردیم و فردا صبحش تومحضر همدیگرو دیدیم .
چه زود گذشت .
2 سال مثل برق گذشت . خوش گذشت .
امشب به یاد اون روزها با هم رفتیم یک جای خوب . یک جای خیلی خوب .
با هم حرفهای خوب زدیم و از هم تشکر کردیم به خاطر همه چیز.
راستی یادم رفت بگم که کادو هم گرفتیم . مامان ها طبق معمول شرمنده مون کردن .
خودشون که نبودن ولی کادوشونو داده بودن به مانا که به ما بده .
ممنون .
2005/08/26

بعضی از کتابها رو بايد زور بزنی تا بخونی .
بعضی از کتابها رو بايد زور بزنی تا نخونی .
به دست که ميچسبه ديگه بايد قيد همه چی رو بزنی . لامصب خيلی کيف داره .

شهريور شد دوباره . چه زود ميگذره روزها .
چقدر اين تقويم های اردشير رستمی قشنگن . الان چند ساله که تقويم ديگه ای نمی خرم .
موی سيخ سيخی بهتره يا موی صاف ؟ موی کوتاه بهتره يا موی بلند ؟
چقدر خوشحالم که ديگه مدرسه نميرم . البته الان ۹ سالی ميشه که ديگه مدرسه نميرم ولی هنوز يادم نرفته که چقدر خوبه که ديگه مدرسه نميرم .
از بعضی آدما اصلا خوشم نمياد ، عوضش از بعضی از آدما خيلی خوشم مياد .
بعضی آدما از من خوششون نمياد ، عوضش بعضی از آدما خيلی از من خوششون مياد .
عکس سياه و سفيد بهتره يا عکس رنگی ؟
الاغ بهتره يا آدم الاغ ؟
آدم شجريان گوش کنه بهتره يا کامران و هومن ؟ با دوتاش چطوری؟
من ميگم رستوران بايد غذاش خوب باشه . ارزون باشه بهتره .
چرا بايد هر روز تخت رو مرتب کرد ؟ اتو کشيدن لباس کار مسخره ايه . يک بار که ميپوشی دوباره خراب ميشه . ولی لباس شستن خوبه . تميزه . بوی خوب . پاکيزگی . اتو نه !!!!!!!
اگه ميشد آدم وقتی حوصله بچه نداره ، بچه شو قورت بده حتما بچه دار ميشدم .
يک شمع دارم بوی شکلات و وانيل ميده . گازش زدم خيلی بد بود . سرد و بی مزه بود .
آهای چرا من ميوه ميخرم شما دو تا نمی خورين؟ ديگه ميوه نميخرم . هر وقت رفتين مهمونی ميوه هاشونو بخورين .
امشب ميريم تولد . کيک هم داشته باشن خيلی خوب ميشه .
يک دختر عمه دارم امشب عروس ميشه . چقدر خوبه که ما ميريم تولد و عروسی نميريم . حالم بهم خورد از شلوغ پلوغی . عمه کوچيکه هم نميره . اونم کلکه . عرشيا رفته از سر کوچه ، خودش تنهايی چیپس خريده و برگشته . من موندم چه جوری به ممدآقا حالی کرده که چیپس ميخواد .اگه مامانا تو خونشون هميشه چیپس داشته باشن بچه های ۲ سالشون از خونه فراری نميشن .
۴ هفته پيش يک چیپس خريدم که بابام اومد با ماست بخوره ولی يادم رفت . بابام اومد و رفت ولی چیپسه اينجاست . خودم ميخورمش .
کانال ICC رو روشن ميکنم و يک فيلم آبگوشتی ميبينم و چیپس ميخورم . چه کيفی داره .
تولدی که ما ميريم شلوغ نيست . فقط ۵ نفر و نيم آدم توشه . خدا کنه کيکشون گنده باشه .
2005/08/21

تو اين کشور ( امارات )هر روز شاهد يک حرکت جديد در جهت آبادانی هستيم . هر روز يک چيز جديد ساخته ميشه . يک روز صبح که از خواب بيدار ميشی ميبينی که يک ساختمون اون ور خيابون سبز شده . همين الان که دارم اينا رو مينويسم تعداد زيادی کارگر دارن يک پل خيلی بزرگ که در ايران برای ساختنش حداقل ۶سال وقت تلف ميکنن ، خراب ميکنن .
خراب ميکنن که بسازن .
خراب ميکنن که بهترش رو بسازن .
هميشه به پژمان ميگم اينجا وقتی يک جايی رو خراب می کنن خوشحال ميشم چون اطمينان دارم که يک فکر بهتری براش دارن ولی در ايران .
بارها و بارها شاهد بودم که وقتی يک کوچه ای رو مثلا برای لوله کشی گاز می کندند چند ماه طول ميکشيد تا يک آسفالت درجه ۱۰ بريزن رو گندکاريشون . تو زمستون همه کوچه پر از گل ميشه و رفت و آمد، سخت . ولی خب مهم نيست . اصلا هيچی اونجا مهم نيست .
وقتی آثار باستانی ۲۵۰۰ ساله براشون مهم نيست ، کوچه و خيابون های شهر که ديگه تکليفشون معلومه . راجع به جون آدما که اصلا بهتره صحبت نکنيم .
همين چند ماه پيش بود که تو راديو خبر ويران شدن خانه قديمی کمال الملک در نيشابور رو شنيدم و چه غم انگيز بود وقتی گوينده گفت :” ميزان خسارات وارده به اندازه ايست که امکان بازسازی وجود ندارد . “
تمام ديوارهای اين خونه منقوش به نقاشی های کمال الملک بوده . معلوم نيست اين سازمان ميراث فرهنگی چه .... ميکنه ؟؟؟؟؟ لابد حالا جای خونه کمال الملک يک آپارتمان ۳ طبقه ميسازن .
چقدر به ايرانی بودنم افتخار کنم ؟؟؟؟ باور کنيد ديگه همه دنيا ميدونن ما چه ملت بزرگی هستيم . چقدر فرهنگی هستيم . چقدر هنرمنديم !!!!!!!!!
2005/08/20

هنوز با کامپيوتر جديدم دوست نشدم . بايد چند روز بگذره تا بهش عادت کنم .
۳ تا حسن داره . يکی اينکه ۴ ساعت با باتری کار ميکنه ، دوم اينکه از قبلی سبکتره و سوم ، همه مدل کارت حافظه بهش ميخوره .( قابل توجه کسانی که سيم دوربينشون يادشون ميره با خودشون ببرن سفر !!!!)
2005/08/19

یک پسر کشمیری که در دبی کار میکنه ( از همونایی که گفتم تو یک اتاق با چند نفر همخونه میشن که پول کمتری بپردازن ) برای من و پژمان از کشورش سوغات آورده . خودش که نرفته کشورش . به یکی از هم شهری هاش گفته که برای ما بیاره .
یک قواره پارچه آبی آسمانی برای پژمان که باهاش یک بلوز و شلوار مدل پاکستانی بدوزه و برای من هم یک قواره پارچه سفید با نقش و نگار بنفش که یک شال هم از همون رنگ داره .
میخواد من و پژمان رو ببره پیش یک خیاط خوب پاکستانی که خودش میشناسه تا ما لباسامونو بدوزیم .
خیلی جالبه .
من خیلی دوست دارم .
2005/08/18
وبلاگ خيلی چيز خوبيه ها !!!
کتاب از دل گريخته های بهنود رو که نوشته بودم دلم ميخواد بخونم ولی ندارم ، مامان پژمان برام سوغاتی آورد .
ما کتابامونو قرض هم ميديم به اونايی که تو دبی دچار کمبود کتاب و محصولات فرهنگی به دردبخور شدن .
راستی ميخواستم بگم ديگه از اين به بعد آدرس وبلاگم رو برای کسی نمی فرستم . هر کس دلش خواست سر بزنه خودش ميدونه .
2005/08/15
تا حالا فکرکردين اگر به جای مثلا فلان کس بوديد ، خيلی بهتر ميتونستين از شرايط استفاده کنيد ؟
تا حالا شده تو دلتون بگين حيف از اين همه امکانات که فلانی داره ؟ اگه من بودم الان بلندترين قله کره ماه رو فتح کرده بودم !!!!!
من که گاهی از اين فکرها ميکنم . ولی مهم اينه که من همينم که هستم . حالا بايد چه کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟
2005/08/13
تا به حال شده يک اشتباه رو دو بار تکرار کنين ؟
من ميگم اتفاقی که ۲ بار ميافته ، ۳ باره هم ممکنه تکرار بشه .
با اين که پشت دستمو داغ کرده بودم ديگه تور صحرا نرم ولی بعد از ۳ سال مثل اينکه فراموش کرده بودم .از ماشين سواريش خيلی می ترسم . ولی هوا خيلی خوب بود . اصلا خبری از رطوبت و اين چيزا نبود . باد خوبی هم می وزيد .
دلم ميخواست خيلی عکاسی کنم ولی اونجوری که ميخواستم نشد .
2005/08/10
چقدر ضايع شديم . رفتيم دريا ولی امروز اينقدر هوا غبارآلود بود که دست از پا درازتر برگشتيم .
جمعه رفتيم وايلدوادی (wild wadi) . اينقدر آب بازی کرديم که مُرديم .
اينقدر جيغ زدم که صدام گرفته بود .
راستی چقدر خوبه که يک جايی برای تخليه انرژی وجود داره . همه جای دنيا از اين جاها هست . آدما به جای اينکه انرژی های اضافيشونو سر همديگه خالی کنن ميتونن برن تفريح کنن و خستگی هاشونو از خودشون دور کنن و با يک انرژی تازه دوباره برن سر کاراشون .
شکستن شيشه اتوبوسها ، خط کشيدن روی ماشين ديگران ، ايجاد مزاحمت و..... همه حاصل انرژی های باد کرده و حروم شده آدماست .
2005/08/07
بابام بعداز هزار سال برای خودش املت درست کرده و بعدش ماهی تابه تفلون رو با سيم ظرفشويی شسته که چربيش خوب پاک بشه !!!!!!!
2005/08/04
ديشب اينقدر خوابهای عجيب و غريب ديدم که نگو .
يکی از موضوعهای خوابم فيلم چارلی و کارخانه شکلات سازی بود . چه اسم خوشمزه ای داره .
ديشب يک فيلم قشنگ ديديم . اينقدر صحنه ها و کادرهای زيبا داشت که سير نمی شدم از ديدنشون . رنگبندی وطراحی صحنه اش بسيار مرا خوش آمد .
2005/08/01

چشمامو میبندم و اجازه میدم بوی قهوه هر کار که دلش میخواد با حافظه ام بکنه . به هر جا که دلش میخواد سرک بکشه . روی هر خاطره ای که دلش میخواد انگشت بگذاره و منو با خودش ببره اونجا .
چهارشنبه صبح ، هوا خنک و ابری ، اتاق کم نور ، بوی قهوه همه مشامم رو پر کرده .
پشت پیانو نشسته ام . امروز خیلی خوبه برای تمرین . 3 روز آخر هفته دانشگاه تعطیله . مانا هم که رفته مدرسه و کاری به پیانو نداره . امروز فقط میخوام تمرین کنم . چه کیفی داره اینجوری تمرین کردن . خوشبختانه دیروز رفتم کلاس و تا هفته دیگه وقت دارم . با آرامش و بدون عجله . یک جرعه قهوه . وای دارم از کیف میمیرم . یک ساعت تمرین میکنم و بعد یک تلفن با انرژی و پر از قربون صدقه و دوباره تمرین .
اول میخوام دستمو گرم کنم . اما نه . امروز میخوام اول یک قطعه که خیلی دوست دارمو بزنم و بعد برم سراغ اتود و تمرین .
اسمش چی بود ؟ قطعه مال هندل بود ولی اسمش یادم نمیاد . ای بابا . من که این قطعه رو از حفظ میزنم پس اسمشو چرا یادم رفته . یعنی چی ؟ الان نگاه میکنم و برای همیشه اسمشو به خاطر می سپرم .
آخ .
نباید چشممو باز می کردم .
اتاق پر نور ، هوای آفتابی ، یک میز کار و کامپیوتر و لیوان قهوه . همون لیوان قهوه .
چند سال از اون روزا گذشته ؟

یادش بخیر .