از اینکه روی تختخواب دو نفره بزرگ بدون نظم می خوابیدند خیلی خوشش می آمد . هیچوقت مهم نبود که جای کدامشان کجاست . اهمیتی نداشت که سرهایشان را این طرف تخت بگذارند یا آن طرف . گاهی حتی به قطر تخت می خوابیدند . یک جور احساس رهایی خوبی بود . همان لحظه تصمیم می گرفتند چه جوری بخوابند .
بالای سر تخت ، روی زمین ، روی عسلی های کنار تخت پر از کتاب و چیزهای بی ربط و با ربط بود . کاغذ و مداد ، قرص های خواب آور ، شمع ، سیگار (از این سیگارهایی که فیتیله اش طعم شیرینی دارد ) ، یک زیر سیگاری پر ، مجله شهروند امروز ، یک جام خالی شراب ، یک لب تاپ که معلوم نبود از کی به خواب زمستانی رفته بود .
زن در نور کم ماه که از پشت پرده های نارنجی می تابید دستش را بی هدف بالای سرش برد و اولین کتابی که با دستش برخورد کرد را برداشت . کتاب نازکی بود .
گفت : این مال من !
مرد گفت : چی هست ؟
زن گفت : نمی دانم .
مرد گفت : خب . مال تو و لبخند زد .
..............
همه این چیزها چند سال بعد با دیدن دستخط مرد روی جلد همان کتاب به خاطر زن آمد . کتاب طوری روی میز قرار گرفته بود و نور جوری به آن تابیده بود که کلمات فرو رفته روی جلد را میشد دید . انگار مرد یک بار از این کتاب به عنوان زیردستی استفاده کرده بوده . کاغذی را روی این کتاب گذاشته و برای کسی چیزی نوشته بوده . شاید برای همان زن چیزی نوشته بوده . قلم را آنقدر فشار داده که رد کلمات درهم رفته روی جلد براق کتاب ماندگار شده اند .
.
.
دل زن می ریزد .
دل زن تنگ می شود .
زن جلد کتاب را می بوسد .
..