آن روز که برای چند ساعت میان آن جماعتی که حتی زبان مشترکی نداشتیم تا دردم را برایشان توضیح دهم، مرگ را نزدیک حس کردم تنها نگرانی ام و تنها چیزی که آشفتهام کرد صدای گریه های دخترکم بود که نمی خواست مرا در آن حال ببیند و وحشت کرده بود.
تجربه باارزشی بود برایم . در آن لحظات به همه چیز فکر کردم، همه چیز را خوب نگاه کردم و متوجه شدم حتی کمی شاد هم می شوم اگر همینجا همه چیز تمام شود. به چیزها و حس ها و کسانی که دیگر ندارمشان فکر کردم و دیدم در صورتی که دیگر نباشم همه شان را خواهم داشت و فقط همین بود که آرامم کرد .
و بعد،
درد تمام شد.
و من هنوز زنده ام.
..