کمی که داخل کوچه پیش رفتیم دانستم کجا هستم . دوربینم را در آوردم که شاید برای آخرین بار بتوانم این تصویر را ثبت کنم . شاید بتوانم عکسی از آن در زرد رنگ بگیرم . نمی دانستم آن خانه هنوز پابرجاست . راستش نمی خواهم در موردش سوالی بپرسم . ترجیح می دهم خیال کنم که هست . با خودم گفتم داخل که نمی توانم بروم چون لابد این خانه حالا از آن کس دیگری ست پس فقط مقابل درش می ایستم و یک عکس !
همه چیز شیشه ای بود . دیوارهای خانه و در فلزی زرد رنگ همه بیرنگ بودند و من توانستم همه چیز را ببینم . اتاق مهمان که دیوارش هم ردیف با در خانه بود هم شیشه ای شده بود . اتاق خاک گرفته مهمان که فقط سالی یکی دو بار که مهمانی از راه دور می آمد نور به خودش می دید حالا بسیار می درخشید . فرش های لاکی رنگ کف اتاق را پوشانده بودند . بساط چای و سماور و آن میز معروف که درهای کشویی شیشه ای داشت هم کنار اتاق بود . حس کردم بوی گوجه فرنگی از حیاط می آید . داشتند رب درست می کردند . پیچک هایی که دیوار بزرگ حیاط را سبز کرده بودند را هم دیدم . به قدری محو تماشای این کودکی از دست رفته ام بودم که نمی توانستم عکس بگیرم . همه جا پر از نور بود و رنگ قرمز لاکی فرش های خانه مامان بزرگ و لحظه ای حس کردم که خودش هم هست . رویم را برگرداندم که اشک هایم را کسی نبیند و دوربینم را محکم فشار دادم .
نمی توانستم .
نتوانستم .
باز هم نتوانستم عکسی از چیزهایی که حسرتشان به دلم مانده بگیرم .
نشد .
بیدار شدم .
همین .
..