آخر يك روز يا يك شب يا نمى دانم يك لحظه اى از اين زندگى در اين امواج يا غرق ميشوم يا اگر خدا بخواهد دچار يك معلوليت روحى ميشوم كه شايد ديگر اين چيزها را حس نكنم يا نميدانم مثلا شايد كمتر حس كنم.
بعد از بعضى ديدارها، بعد از وقت گذراندن با بعضى ها، بعد از لمس دست بعضى آدمها يا در آغوش كشيدنشان، بعد از گپ زدن هايى نه از جنس گپ هاى هميشگى، بايد تنها بود. بايد لختى تنها ماند. بايد كه بتوانى همه اش را مزه مزه كنى. بتوانى جذبش كنى. بتوانى لحظه اى خودت را در آينه نگاه كنى و به چشمهاى خودت زل بزنى. بتوانى همين طور كه در آينه خودت را نگاه ميكنى دستانت را بو بكشى و ته مانده رايحه ديدار و دسته هاى نرگس را بسپارى به حافظه بويايى. وقتى اينطور نشود دچار امواج سهمگينى ميشوى كه ميتوانند هى بكوبندت به در و ديوار تا از نفس بيافتى. از نفس افتاده ام من امشب و اين اولين بار نيست.
..