2009/03/13
اینکه داستانی در ذهن داشته باشی و همیشه گمان کنی این داستان را فقط خودت میدانی و نه هیج کس دیگر و بعد خیلی اتفاقی در مدت نسبتا کوتاهی و درست همان موقع که وقتش است از زبان آدمهای دیگری به شکل دیگری بشنوی و ببینی و بعد ناگهان برایت روشن شود که این داستان اصلا انگار داستان همه ست . داستان همه آنهایی ست که کمی به خودشان و احوالاتشان دقیق تر از مثلا یک آدمهای دیگه ای نگاه می کنند ! که اتفاقا اگر کمی به دور و برت خوب نگاه کنی بعد یک دفعه احساس می کنی می خواهی آن آدمها را با داستانشان بگیری توی بغلت و فشارشان بدهی و چیزی نگویی چون احتیاجی به گفتن نیست که اگر بود کار به اینجاها نمی کشید و ... .
بعد یک دفعه احساس خوشبختی کنی از اینکه این آدمها را در طول و عرض این زندگی تخمی ات ملاقات کرده ای و بعد بلافاصله احساس بدبختی کنی چون خیلی زود می فهمی که ای کاش ملاقاتشان نمی کردم چون حتمنِ حتما بعد از این احساس شیرین ( یا ترش یا خوش مزه یا ملس یا اصلا نمی دانم چه اسمی می توانند داشته باشند چنین احساساتی ! )آنچنان دلتنگی ای سراغت بیاید که مجبور شوی روزی پنج مرتبه و هر مرتبه چند سری کلمات آب نکشیده نثار روان اجدادت کنی که خب می مُردید اگر زاد و ولد نمی کردید و مثلا برحسب اتفاق ما الان اینجا نمی بودیم که هی دلمان تنگ شود و هی تنگ شود و اینقدر تنگ شود تا بالاخره پاره پوره گردد که بعد دیگر با تمام خودداری هایی که می کنیم دستِ آخر این گوشی تلفن لعنتی را برداریم و زنگ بزنیم به یکی از همین جانور ها و ندانیم به چه زبانی حالی اش کنیم که بابا جون مُردم از بس دلم برایت تنگ شد و او هم به شیوه خودش جوابمان را بدهد و ما در دلمان هی بیشتر برایش دلتنگی بنماییم و اگر شما فکر کردید این داستان تمام می شود و یا مربوط به یکی از روزهای زندگی ماست یا خاطرات این تابستان ماست و یا تعطیلات خود را اینگونه گذرانده ایم خب باید بگویم کمی خنگید !
خیر قربان !
این داستان هر روز و هر شب ماست . آن هم از نوع ادواری اش .
(در ضمن اگر در حال تایپ کردن با لب تاپ اپل سفید جدیدتان هستید هیچ لزومی ندارد ساعت دو نیمه شب لاک قرمز به ناخن هایتان بزنید که بعد مجبور شوید عین خرچنگ تایپ کنید مبادا که تَرَک بردارد چینی .. ( ببخشید ! ) مبادا که قرمز شود لب تاپ کوچک سفید من ! )
و بعد شما توجه کنید که من از ویرگول استفاده نکردم چون نمی دانم جایش کجاست و اصلا مگر غیر از دلتنگی ما چیز مهم دیگری هم در دنیا وجود دارد ؟ حالا مشتی کلمه بدون ویرگول باشند که ما نمی میریم ولی از دلتنگی یک وقت دیدید مُردیم خدایی ناکرده !
از داستان میگفتم راستی . این ویدیو را ببینید . اگر تا به حال در زندگی تان به این موضوع فکر نکرده بودید دیگر به این وبلاگ سر نزنید چون مطمئن باشید ما هیچ وجه اشتراکی با هم نداریم .


دیگر اینکه امشب که نطق کورمان بعد از چندین شب و روز باز شده می خواستم بگویم آن هم با صدای بلند که "عید خر است " و من اصلا سال نو و عید را دوست ندارم و هیچوقت هم نداشته ام .
آقای عباس خان از نوع کیارستمی نمایشگاه عکستان خیلی خیلی زشت و ناراحت کننده بود . (اینم اگر نمیگفتم ممکن بود بمیرم ! )
سبزه برای عید نداریم . هیچ هم مهم نیست . در عوض سمنو زیاد داریم . امسال هفت سینِ مان شش کاسه سمنو خواهد بود با یک سیب سبز .
در آخر یک دستورالعمل نیکاتی هم بگذاریم تَنگِ این همه حرفهای مُفت و آن هم اینکه :
گاهی اوقات معادله های زندگی ات را که همه اش به نتیجه " به تخمم " ختم می شود برهم بزن و اندیشه کن از نازکی خاطرِ یار !
.
.
و خب
جدا همین دیگر !
..






2 Comments:
Anonymous Anonymous said...
تخمی مینویسی همیشه !اگر هم نمینوشتی که لپ تاپ سفید اپل داری حتما میمردی! ! ا
آرمان

Anonymous Anonymous said...
اولا که پس مراد رو به خاک سپردی و تولد اپل مرمری مبارکه
دوما که تخم ... ، حکایت ادواری شبانه روزت لنگه روزگار نکبتی منه
منم تنگ در آغوشت میگیرم از اینور دنیا، چون حرفی برای گفتن ندارم
حکایت همچنان باقیست...

دیگرگون