چه ارتباطی بین این قطعه و آن تصویر وجود دارد ، نمی دانم . فقط این را می دانم امروز که بعد از یک عمر رفتم سراغ جعبه موزیکم و سرگرم اجرای آن قطعه قدیمی بودم ، چشمانم به جای نت ها فقط تصویر دخترک کلاه قرمزی را می دید که روی آن پله خطرناک ایستاده بود و دستانش را از دو طرف باز کرده بود انگار که بخواهد همه دنیا را در بغلش بگیرد و یک لبخند گنده روی صورتش پهن شده بود و داشت به تو نگاه می کرد که دو قدم آن طرف تر از او نشسته بودی و یک تکه بزرگ شکلات سیاه که پر بود از دانه های فندق ، در دستت میان زمین و آسمان مانده بود و دهانت باز بود و جرات نمی کردی داد بزنی و بگی بیا پایین از اون لبه .
ترسیده بودی ؟
چرا ؟
می ترسیدی چون می دانستی می تواند با همان لبخند و با همان دستان باز و همانطور که نگاهت می کند خودش را در رودخانه بیاندازد . نه ؟
چون می دانستی وقتی حرفی می زند ،عمل می کند . لاف نمی زند . لاف زن دوست ندارد . لاف مرد هم دوست ندارد .
ترسیدی زمانش رسیده باشد ؟
نرسیده بود .
دلم برای آن پله تنگ شده است .
همان پله خطرناک بدون نرده ، کنار همان کلیسای معروف آن شهر دوست داشتنی .
دلم شکلات سیاه فندق دار می خواهد که تو گاز بزنی و من با کلاه قرمز و دستان باز و لبخند پهن روی صورت ...
..