دخترک کوچکم این روزها مدام تب دارد .
مدام تب دار است .
چشمانش خوب نمی بیند . حرارت آتش درونش ، تصاویر مقابل چشمانش را موّاج کرده . انگار از پس آتشی به سویی نگاه کنی .
این ها را من از نگاهش می فهمم . خودش که حرفی نمی زند . حرفی ندارد که بزند .
دخترک کوچکم بیمار نیست .
دخترکم از شوق تب می کند .
چشمانش تماشایی اند .
مست و منتظر، شوق آلود و ناتوان .
و گرم .
خیلی گرم .
در اوج .
..
دلم می خواهد این روزها و این ساعت ها در آغوشش بکشم اما حرارتش می ترساندم .
خود آتش است اصلا .
آب می شود آخر .
پوست نازکش دارد ترک ترک می شود .
دارد خشک می شود .
صدای ترک هایش را گاهی می شنوم .
وقتی برایت تعریف می کنم حالش را ، نگو که دخترکمان گل انداخته !
دارد ترکمان می کند .
حواست نیست ؟!
..