2010/07/30
عکس روز جمعه

Sweden . Upsala
2010/07/28
زیر نور ماه کامل ،
خوابیدم .
خوابیدم ؟
..
2010/07/27
کافه سه شنبه
استکهلم

2010/07/25
سرنوشت بیشتر لاک ها خشکیدن است .
..
2010/07/24
من تفاوت بین بوس و بوسه را میدانم .
و می دانم که بوسه گرم است .
گرم !
..
2010/07/23
عکس روز جمعه
برای او که پرنده های مرا دوست دارد !
..

2010/07/20
کافه سه شنبه
Prague

2010/07/17
یا وفا
یا خبر وصل تو
یا مرگ رقیب
یا هر سه گزینه صحیح می باشد
..

حافظ به روایت نیکات
2010/07/16
عکس روز جمعه
Pinang . Malaysia

2010/07/14
همیشه باید یک کسی باشد که حتی اگر به جای کلمات فقط دو نقطه گذاشتی در یک صفحه سفید ، بدانی که می داند یعنی چه !
..
2010/07/13
کافه سه شنبه
Vienna
Hawelka Cafe

2010/07/10
همیشه یک کسی باید در زندگی باشد که هر جای دنیا که باشی گاه‌گاهی از راه برسد و دستت را در خیابان ببوسد و بگوید می خواهم ذخیره‌ات کنم .
..
2010/07/09
عکس روز جمعه
Delhi . India



2010/07/08
می دانم !
..
عشاق به دو گروه تقسیم می شوند :
عشاق سینه چاک
و
عشاق چاک سینه !
..
2010/07/06
کافه سه شنبه
خب حقیقتش را بخواهی دیگر گوشه گرم و نرم و دنجِ آن کافه بدون تو لطفی ندارد !
..
2010/07/03
چقدر حالتان گرفته می شود اگر بعد از هزار سال یک ایمیل داشته باشید و آن تبلیغ ویاگرا باشد !
..
2010/07/02
عکس روز جمعه

Agra . India
Red Fort
2010/07/01
می دانی ؟ .. دلم برای آن فضای قدیمی که آرزو می کردم تو را در آن ببینم ،( یا تو مرا در آن ببینی ! ) تنگ شد ناگهان !
آمدم در اتاقی که پیش از اینها کاربری دیگری داشت . من بودم و میزم . کتابخانه ای و کمدی که پر شده از تصاویر گوناگون و رنگ رنگ ! ( خود این کمد هم حکایتی دارد . می دانی هر عکسی را که بریده ام و چسبانده ام روی در و دیوارش ، تو بودی و تو بودی و تو بودی و تو و من ! )
پیش از این میزم طوری کنار کتابخانه ام قرار داشت که کمترین فاصله را با کتابهایی که از تو هدیه گرفته بودم داشته باشد . دوست داشتم روزی چند بار دست خط ات را تماشا کنم .
تصویری بزرگ از شهر مورد علاقه ام به دیوار بود که در خیالم روزی چند بار در کوچه هایش پرسه می زدم .
صدای موسیقی را غالبا به این فضا اضافه کن .
روی میز کوچک کنارِ مبل قرمز‌، همیشه کتابی بود که صفحه ای از آن با چوب الفی علامت گذاری شده بود .
..
زمان گذشته و مدتی ست رنگ تمام این چیزها که گفتم تغییر کرده .
حالا من بعد از مدتها دلم هوای آن فضا را کرده . آمده ام نشسته ام روی همان مبل قرمز . میزم دیگر اینجا نیست . کتابخانه با من فاصله زیادی دارد . از دور با چشمم و ذهنم کتابهایت را نگاه می کنم . سرم را کج می کنم و عکس های روی کمد را می کاوم و تو را مجسم می کنم که ایستاده ای و به عکس ها نگاه می کنی . به جای صدای موسیقی ، نوای نفس های عمیق دخترک کوچکم را می شنوم که احتمالا دارد رویا می بیند اما نه رویایی از جنس رویاهای من ، رویاهای تو !
به جای پوستر شهر مورد علاقه ام ، تصاویری از چند گاو و گوسفند و جوجه طلایی های شاد و شنگولی به دیوار چسبیده اند و به جای کتاب نشانه دار روی میز کنار مبل ، یک شیشه شیر و یک گربه پارچه ای رنگارنگ جا خوش کرده اند .
..
اما ،
من همانم که بودم و تو هم !
با همان رویاها و همان دیوانگی ها !
تصورم کن !
تصورت می کنم !
..