2010/07/01
می دانی ؟ .. دلم برای آن فضای قدیمی که آرزو می کردم تو را در آن ببینم ،( یا تو مرا در آن ببینی ! ) تنگ شد ناگهان !
آمدم در اتاقی که پیش از اینها کاربری دیگری داشت . من بودم و میزم . کتابخانه ای و کمدی که پر شده از تصاویر گوناگون و رنگ رنگ ! ( خود این کمد هم حکایتی دارد . می دانی هر عکسی را که بریده ام و چسبانده ام روی در و دیوارش ، تو بودی و تو بودی و تو بودی و تو و من ! )
پیش از این میزم طوری کنار کتابخانه ام قرار داشت که کمترین فاصله را با کتابهایی که از تو هدیه گرفته بودم داشته باشد . دوست داشتم روزی چند بار دست خط ات را تماشا کنم .
تصویری بزرگ از شهر مورد علاقه ام به دیوار بود که در خیالم روزی چند بار در کوچه هایش پرسه می زدم .
صدای موسیقی را غالبا به این فضا اضافه کن .
روی میز کوچک کنارِ مبل قرمز‌، همیشه کتابی بود که صفحه ای از آن با چوب الفی علامت گذاری شده بود .
..
زمان گذشته و مدتی ست رنگ تمام این چیزها که گفتم تغییر کرده .
حالا من بعد از مدتها دلم هوای آن فضا را کرده . آمده ام نشسته ام روی همان مبل قرمز . میزم دیگر اینجا نیست . کتابخانه با من فاصله زیادی دارد . از دور با چشمم و ذهنم کتابهایت را نگاه می کنم . سرم را کج می کنم و عکس های روی کمد را می کاوم و تو را مجسم می کنم که ایستاده ای و به عکس ها نگاه می کنی . به جای صدای موسیقی ، نوای نفس های عمیق دخترک کوچکم را می شنوم که احتمالا دارد رویا می بیند اما نه رویایی از جنس رویاهای من ، رویاهای تو !
به جای پوستر شهر مورد علاقه ام ، تصاویری از چند گاو و گوسفند و جوجه طلایی های شاد و شنگولی به دیوار چسبیده اند و به جای کتاب نشانه دار روی میز کنار مبل ، یک شیشه شیر و یک گربه پارچه ای رنگارنگ جا خوش کرده اند .
..
اما ،
من همانم که بودم و تو هم !
با همان رویاها و همان دیوانگی ها !
تصورم کن !
تصورت می کنم !
..