2011/02/26
این روزها این جمله مدام در گوشم صدا می کند و نمی دانم چرا هر بار به شدت بغض می کنم .
″بچه ها باید نسبت به آدم بزرگ ها گذشت داشته باشند.″
..
2011/02/23
راستش من خیلی وقت ها خیلی ها را در دلم مسخره می کنم و البته بیشتر موارد صدای دلم را بلند هم می گویم تا همه بشنوند و خب بیشتر موارد این بلند گفتنِ آنچه که فکر می کنم باعث رنجش خیلی ها می شود که من حتی این را هم باز در دلم مسخره می کنم و البته با صدای بلند در وبلاگم هم می نویسم که اصلا و ابدا از این موضوع ناراحت نیستم و حتی گاهی خودم را هم به همین خاطر مسخره می کنم که این یکی حتی باعث شادی ام هم می شود .
..

2011/02/22
کافه سه شنبه

Cafe Nero

2011/02/18
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ گوسفندی
..
سعدی به روایت نیکات
2011/02/15
کافه سه شنبه

Cafe Paul
Dubai
.....................................
به خواب می ماند !
..

2011/02/13
نمی دانم قبلا گفته ام یا نوشته ام که من خیلی از قیافه در هم کشیده ات هنگام نوشیدن یک نوشیدنی تلخ خوشم می آید یا نه ؟
..

2011/02/10
آخ چقدر دوسِت دارم
بیشتر از یه عالمه !
..



پی نوشت : ندارد !
..

2011/02/09
می دانی که من خوابِ خوابهای تو را می بینم ؟!
خواب هایی که تو قبلا دیده ای و گاهی برای من تعریفشان می کنی .
..
2011/02/08
کافه سه شنبه
Mint Tea
Chefchaouen , Morocco
...............................................................
تو آزادی و
خلقی
در
غم رویت
گرفتاران
..


2011/02/03
اگر بخواهم برایت تعریف کنم امشب را ، باید بگویم که خب ،
همه چیز آرام و آرام و آرام بود . دخترک مثل یک قطره بارون شفاف و غلطان به همه جای خانه اش سرک می کشد و کشف می کند محیطی را که هیچ دخالتی در بوجود آوردنش نداشته است .
ما با هم سالاد درست کردیم . خیلی سر صبر و با حوصله کاهوهای یخی را شستم . آووکادو را خیلی تمیز و زیبا از وسط دو نیم کردم و مثل همیشه هیجان دیدن هسته اش را داشتم . انگار که قرار باشد یک روزی میان یک آووکادو چیزی غیر از هسته آووکادو پیدا کنم مثل یک پرنده کوچک .
کیوی ها و گوجه فرنگی ها را با چاقو خرد کردم و در تمام مدت بریدن کیوی ها و گوجه فرنگی ها داشتم به این فکر می کردم که شاید بشود از روی شکلی که آدم گوجه فرنگی ها را خرد می کند گفت که چه جور آدمی ست .
او گردو می شکست بدون عجله . گردو ها را دانه دانه میان پارچه می گذاشت و می شکستشان . مغز گردوها را خرد می کرد و به کاهوهای من اضافه می کرد .
پنیر ، سبزی معطر ، روغن زیتون و هزار چیز بهشتی دیگر به سالاد اضافه کردیم .
از همه مهمتر اینکه با هم گپ می زدیم .
داشتم فکر می کردم که تعریف کردن همین کارهای ساده چقدر قشنگ است و چقدر دل آدم را آب می کند و شاید این لحظه از آن لحظاتی باشد که بعدها در زندگی به آن فکر کنم اما ،
من درست در همان لحظات داشتم به این فکر می کردم که چرا این دنیای خیلی کوچک و حقیر اینقدر بزرگ است که من نمی توانم در همین لحظه پیش او باشم که برای اولین بار دارد لحظات پروراندن کودکی را در درون خودش تجربه می کند و با هم درباره آینده خیال پردازی کنیم یا پیش آن دیگری که غمگین و پریشان است و درجایی که خودش هم دلش نمی خواهد روزگار می گذراند و من آرزو داشتم سرش را در آغوش بگیرم و با هم نفس بکشیم یا او که فردا تولدش است و من آرزو می کردم می توانستم برایش هدیه ای بخرم و صورتش را ببوسم .
اینطور شد که با صدای بلند از باران پرسیدم که چرا زندگی اینقدر ناجور است ؟
واقعا ناجور !
چرا یک روزی نمی آید که همه چیز با هم جور باشد ؟
.......................
او همچنان مثل یک قطره می غلطید و می خندید و تکه های اسباب بازیهایش را با هم جور می کرد .
خوش به حالش !
..
آدمهایی در زندگی هستند که انگار فقط گاه به گاه می آیند تا به خاطرت بیاورند تمام چیزهایی که شاید خواسته یا ناخواسته می خواهی از آنها فرار کنی و وجود و حضورشان در آن گاه ها فقط و فقط تاکیدی بر این داستان است که نمی‌توانی از آنچه که باید باشی فرار کنی .
بعضی هایشان خیلی لعنتی هستند !
..
2011/02/01
کافه سه شنبه
Dubai . Irish Village
............................................................................................
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام قامت سروم که این قدم دارد
..