اگر بخواهم برایت تعریف کنم امشب را ، باید بگویم که خب ،
همه چیز آرام و آرام و آرام بود . دخترک مثل یک قطره بارون شفاف و غلطان به همه جای خانه اش سرک می کشد و کشف می کند محیطی را که هیچ دخالتی در بوجود آوردنش نداشته است .
ما با هم سالاد درست کردیم . خیلی سر صبر و با حوصله کاهوهای یخی را شستم . آووکادو را خیلی تمیز و زیبا از وسط دو نیم کردم و مثل همیشه هیجان دیدن هسته اش را داشتم . انگار که قرار باشد یک روزی میان یک آووکادو چیزی غیر از هسته آووکادو پیدا کنم مثل یک پرنده کوچک .
کیوی ها و گوجه فرنگی ها را با چاقو خرد کردم و در تمام مدت بریدن کیوی ها و گوجه فرنگی ها داشتم به این فکر می کردم که شاید بشود از روی شکلی که آدم گوجه فرنگی ها را خرد می کند گفت که چه جور آدمی ست .
او گردو می شکست بدون عجله . گردو ها را دانه دانه میان پارچه می گذاشت و می شکستشان . مغز گردوها را خرد می کرد و به کاهوهای من اضافه می کرد .
پنیر ، سبزی معطر ، روغن زیتون و هزار چیز بهشتی دیگر به سالاد اضافه کردیم .
از همه مهمتر اینکه با هم گپ می زدیم .
داشتم فکر می کردم که تعریف کردن همین کارهای ساده چقدر قشنگ است و چقدر دل آدم را آب می کند و شاید این لحظه از آن لحظاتی باشد که بعدها در زندگی به آن فکر کنم اما ،
من درست در همان لحظات داشتم به این فکر می کردم که چرا این دنیای خیلی کوچک و حقیر اینقدر بزرگ است که من نمی توانم در همین لحظه پیش او باشم که برای اولین بار دارد لحظات پروراندن کودکی را در درون خودش تجربه می کند و با هم درباره آینده خیال پردازی کنیم یا پیش آن دیگری که غمگین و پریشان است و درجایی که خودش هم دلش نمی خواهد روزگار می گذراند و من آرزو داشتم سرش را در آغوش بگیرم و با هم نفس بکشیم یا او که فردا تولدش است و من آرزو می کردم می توانستم برایش هدیه ای بخرم و صورتش را ببوسم .
اینطور شد که با صدای بلند از باران پرسیدم که چرا زندگی اینقدر ناجور است ؟
واقعا ناجور !
چرا یک روزی نمی آید که همه چیز با هم جور باشد ؟
.......................
او همچنان مثل یک قطره می غلطید و می خندید و تکه های اسباب بازیهایش را با هم جور می کرد .
خوش به حالش !
..
روباه راست می گفت که همیشه چیزی کم هست ... روباه چقدر همه ی حرف هاش خوب است
which we tent to take for granted