برق چشمان پسر را تاب نداشتم .
چه بود در نگاهش ؟
شاید همان چیزی بود که من مدتهاست دنبالش می گردم و نمی توانم در خودم ایجادش کنم .
شادی ، سپاس ، ناباوری ، مهر ، غیر منتظره ها . نمی دانم !
برای لحظه ای به خود غره شدم که من باعث شادی اش شدم و غرق لذت شده بودم که ناگهان دچار تهوع شدم.
من انتظار بازگشت دارم ! به خاطر کار خوب انتظار پاداش دارم . حتی داشتم با خودم حساب و کتاب می کردم که من اینکار را انجام دادم در عوض آن نیروی برتر که اسمش هر کوفتی هست باشد باید برای من این کار را انجام دهد چون من در شرایطی که برای خودم هم دشوار بود به کس دیگری کمک کردم و گذشت کردم و...
همه اینها در یک ثانیه اتفاق افتاد و حالا من زار زار گریه می کنم و از خودم بیزارم و از هر آنچه که باعث به وجود آمدن این حسهای متناقض در من می شود که خنده و گریه ام هیچ کدام لطفی ندارند .
حالا باید یک کار بد انجام دهم که دلم خنک شود .
من از خودم بیزارم .
از خودم بیزارم .
بیزار !
امیدوارم امشب خواب لبخند پسر را ببینم تا شاید این بار بتوانم بدون حساب و کتاب لحظه ای فقط شاد شوم از شادی اش !
..