2011/10/13
ماه تمام ،
ما ناتمام !
..
2011/10/10
برق چشمان پسر را تاب نداشتم .
چه بود در نگاهش ؟
شاید همان چیزی بود که من مدتهاست دنبالش می گردم و نمی توانم در خودم ایجادش کنم .
شادی ، سپاس ، ناباوری ، مهر ، غیر منتظره ها . نمی دانم !
برای لحظه ای به خود غره شدم که من باعث شادی اش شدم و غرق لذت شده بودم که ناگهان دچار تهوع شدم.
من انتظار بازگشت دارم ! به خاطر کار خوب انتظار پاداش دارم . حتی داشتم با خودم حساب و کتاب می کردم که من اینکار را انجام دادم در عوض آن نیروی برتر که اسمش هر کوفتی هست باشد باید برای من این کار را انجام دهد چون من در شرایطی که برای خودم هم دشوار بود به کس دیگری کمک کردم و گذشت کردم و...
همه اینها در یک ثانیه اتفاق افتاد و حالا من زار زار گریه می کنم و از خودم بیزارم و از هر آنچه که باعث به وجود آمدن این حسهای متناقض در من می شود که خنده و گریه ام هیچ کدام لطفی ندارند .
حالا باید یک کار بد انجام دهم که دلم خنک شود .
من از خودم بیزارم .
از خودم بیزارم .
بیزار !
امیدوارم امشب خواب لبخند پسر را ببینم تا شاید این بار بتوانم بدون حساب و کتاب لحظه ای فقط شاد شوم از شادی اش !
..
2011/10/05
دوستان جوانی پدرم حالا خیلی هایشان دوستان من هستند . یعنی مردانی هستند که مرا در خیلی کودکی یا حتی هنگام تولد دیده اند و شاهد بزرگ شدنم بوده اند .
سال ها بینمان فاصله بوده اما تاثیراتشان را از راه دور و غیر مستقیم در زندگی من داشته اند .
حالا گاهی یکدیگر را میبینیم . در فیس بوک برای هم پیغام می گذاریم . ما خودمان با هم دوست هستیم . آنها دوستان خود من هستند نه دوستان پدرم .
به آینده ای فکر می کنم که دوستان این روزگار ما دوستان باران هستند . همان هایی که باران کودکی اش را با آنها می گذراند و حتی آنها را بیشتر از پدربزرگ ها و مادر بزرگ هایش می بیند .
خانواده برای باران یعنی چی ؟
در خاطرات کودکی اش هم خون ها هیچ نقشی ندارند و خب من نمی دانم که این خوب است یا بد !
..
2011/10/04
خیلی سال پیش یک روز ظهر، کسی ، اتومبیل ما را دزدید . تمام این سالها خیلی ناخودآگاه هر وقت اتومبیلی شبیه به آن می بینم پلاکش رو چک می کنم . یک جورایی چشمم همیشه دنبالش است . آن اتومبیل حالا هیچ ارزشی ندارد و پیدا شدنش اصلا مهم نیست اما مسئله اینست که چشم آدم همیشه دنبال چیزهایی ست که ناگهان از دست می دهد .
چشم من این روزها مدام سقف های چوبی را می بیند، دنبال می کند و خیلی سریع پیش از آنکه خودم را پیدا کنم اشک میریزد. یک روز ظهر، کسی ، تنها سقف چوبی ما را دزدید .
..

گفتم بگم که دلم برات تنگه و گفتم که بگم چقدر تو یادم داری برا خودت قدم می زنی هی
..
بریده ای از یک نامه
2011/10/03
از چیزهایی که حقیقتا در مورد خودم نمی دانم یکی اینست که آیا من آدم شادی هستم یا آدمی غمگین ؟
..