2012/10/29
 ساحل پر مهتاب اقیانوسی که آنسویش تو هستی !
..
 

Labels:

2012/10/28
امروز فیلم نارنجی پوش رو دیدم،
یکی از هم دانشکده ای هام بعد از چند روز که در کما بود از دنیا رفت،
من به شدت مریضم،
جای تزریق وریدی روی دستم به شکل  زشتی کبود شده،
هیچ بو و مزه ای حس نمی کنم،
این آنتی بیوتیک های لعنتی فکر کنم توهم زا هستند چون امروز تمام مدت با خودم حرف زدم و با اینکه به این حرکتم آگاه بودم نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم،
دستگاه تلفن مورد نظر هم که خاموش می باشد،
عجب روز انی !
..
 

2012/10/25
ماه مانند پیاله‌ای در آسمان بود. من دیدمش. دلم لرزید. باز هم در یک زمان این اتفاق برایمان خواهد افتاد؟ ماه را می گویم. با هم تماشایش خواهیم کرد؟
رهایش می کنم. توان ندارم. دلم می خواهد جواب این سوال ها همه بعله باشد. بعله ! یعنی یک بله با یک عین میانش که معنایش باید یک آری مطمئن با تاکید بسیار باشد. کاش باشد.
رادیو را روشن می کنم. بدون هیچ تصمیمی می زنم روی یکی از شبکه های ذخیره شده که من هیچ کدامشان را نمی شناسم. صدای آشنا می خواند :
 ستاره ها نهفته،
  در آسمان ابری،
 دلم گرفت ای دوست،
 هوای گریه با من،
هوای گریه با من !
صدایش را می بُرم.
تصویر دخترکم از جلوی چشمم دور نمی شود. 
خواهش می کرد. لحنش ملتمسانه بود. می دانست مغلوب است اما بدون ملاحظه، بدون غرور، بدون خجالت برای خواسته اش تلاش می کرد. به کسی که دوستش داشت می گفت نرو. می گفت بمان. بعد اشک ریخت. در آغوش کشید. باز تکرار کرد. فقط می گفت نرو. می گفت بمان و چقدر صادق بود. چقدر بکر و زلال بود.
اشک من اما از سر غبطه ای بود که به شجاعتش می خوردم. در همین دو سال و نیم زندگی‌اش این را فهمیده که باید برای خواسته قلبی‌اش تمام تلاشش را بکند. این بهترین مرحله زندگی‌ست. چیزی برای از دست دادن نداشته باشی که به خاطرش خودت را سانسور کنی و احساساتت را مخفی کنی. می توانی خودت را به آب و آتش بزنی تا به خواسته ات برسی. اگر هم نرسیدی خیلی سریع بروی سراغ چیز دیگری. مثلا دوچرخه سواری کنی یا کاغذ رنگی قیچی کنی.
اشک من به حال خودم ریخته شد. برای خودم که نمی توانم به هزاران دلیل خیلی چیزها را بخواهم. فرافکنی می کنم. خودم را به کوچه علی چپ می زنم. خودم را مشغول می کنم. اما هیچ یک از زحماتم نتیجه ماندگاری ندارند.
 ناگهان یک کلمه، یک ترانه، یک بو، یک عکس آنچنان پرتابم می کند به دنیاهای انکار شده ام و خب درد دارد همه اینها دیگر. خیلی هم درد دارد.

 ..


2012/10/23
داشتم فکر می کردم قبل از اینکه سوداگران ، "دنیای مجازی" را برای من و تو اختراع کنند ، تا در آن ساعتهایی هم که قبلا متعلق به خودمان بود و مال کسی نبود و مال من و تو بود هم ، برای خودشان کاسبی راه بیندازند ، دنیای من و تو چگونه بوده؟؟
دنیایی که می توانستیم تویش خیال ببافیم و چیزی در آن مصرف نکنیم و چیزی تولید نکنیم و چیزی نباشیم و خودمان باشیم!

بعد فکر کردم: آن موقع هم من و تو "دنیای مجازی" خودمان را داشتیم! بدون اینکه بخواهیم اختراعش را جایی ثبت کنیم و پزش را بدهیم! و بابتش پول بگیریم و بابتش معروف شویم! و همه به خاطر آن به ما احترام بگذارند و دولا راست شوند و تحسین کنند و به ما حسودی شان بشود و ...

بعدش فکر کردم: باشد! مگر الان اوضاع برای ما فرق کرده؟! برای ما که دنیای مجازی خودمان را داریم اوضاع همیشه به همان خوبی قبل است!

حالا هم مثل قبل داریم توی "دنیای واقعی" و حتی توی همین "دنیای مجازی" آنها، برای خودمان می پلکیم و چیزی مصرف نمی کنیم و چیزی تولید نمی کنیم و چیزی نیستیم و خودمان هستیم ، و به ریش آنها و به ریش دنیای واقعی شان و البته به ریش این دنیای مجازی شان میخندیم! ...

بعد فکر کردم: یعنی چی دیگر بهتر از این؟؟

چی توی دنیا هست که به اندازه ی من و تو شکست ناپذیر باشد؟؟ و حتی توی دل شکست هم یک جایی که نه در واقعیت احمقانه ی دنیای واقعی آنهاست و نه در مجاز ِ دروغین عالم مجازی شان ، باز هم خودش باشد و باز هم قواعد و قوانین آنها را نقض کند و به کسی حساب پس ندهد، و خدای آنها را بنده نباشد و به ریششان بخندد؟؟

و بعد خندیدم! و بعد ریسه رفتم! و بعد یکنفر توی خانه فکر کرد که من دیوانه شده ام که دارم با خودم می خندم! آنهم توی این اوضاع فجیع اقتصادی و احوال وحشتناک سیاسی! ... و آنهم با این ستون فقرات کج و قناس من که جلوی لپتاپ نفتی متعلق به عصر حجر، قوز کرده و با چشمهایی معوج و کور مکوری، روی کیبورد دنبال حروف می‌گردد و تایپ می کند و می خندد!!
..



Labels:

2012/10/18
برای لحظه ای، دیگر چیزهایی که در ذهنم میچرخیدند اینها نبود که مثلا دخترکم بیشتر از یک ماه است که سرفه می کند و حالا باز دو شب است که تب دارد یا اینکه مثلا قسمتی از ابروی راستم  خالی شده  و یا  مسائل اقتصادی بی انتهای این روزها یا اینکه چرا شکم من اینقدر گنده است . 
به این ها هم فکر نمی کردم که فردا چه می شود ؟ یا چرا من هیچ گهی در زندگی ام نخورده ام ؟ یا چرا اینطور شد که مثلا آنطور شد ؟
برای لحظه ای من باز فارغ شدم . من چشم باز کردم در همان رختخواب ، رو به همان پرده های مخملی فیروزه ای ، دیدم که همان کتاب ها کنارم هستند ، همان عکس ها به دیوارند و من دوباره همانی هستم که خیلی دوستش دارم . دیدم که دوباره غمگینم . از آن غمهای تلخ که از شیرین ترین شیرینی های عالم هم شیرین ترند . دیدم که باز چشمانم همه چیز را مواج می بیند چون تَر هستند . دیدم که میان دلم باز خالی شده و من می توانم داخل خودم را ببینم . دیدم که باز از کف دستانم ماهی های طلایی را سُر می دهم روی کف اتاق که پر از آب است . دیدم باز نمی توانم نفس بکشم . دیدم وقت نیست . دیدم باید بنویسم که من در این لحظه و نمی دانم برای چه مدت باز همانی بودم که دوست داشتم . که باعث تمام این حس ها تو هستی . باید بگویم که می دانی دلم بیشتر از این نمی تواند برایت تنگ بشود . یعنی همین حالا در بیشترین وضعیت قرار دارد . گفته بودم که حتی وقتی دستت در دستم بود هم دلم برایت تنگ بود و تو می دانستی . اصلا همین که تو چیزی هستی غیر از خودم باعث می شود من دلم برایت تنگ شود . یعنی تو خود من هستی که دست و پای اضافی داری که متاسفانه قادر هستند حرکت کنند و بروند که می روند !
حفره میان دلم دارد باز و بازتر می شود و نمی دانم چقدر طول می کشد . من دارم به شبهای تابستان ، ماه کامل ، ساختمان هایی که طبقه پنجم دارند ، حرفهای ناتمام تکراری و بوی پرتقالی آن ها فکر می کنم و باز حفره درون دلم باز و بازتر می شود ! من به سفرهایمان ، به خیالاتمان ، به سکوتمان فکر می کنم و حفره دلم باز و باز و بازتر می شود و من حالا حبابی هستم که ممکن است ب ت ر ک .......
..