برای لحظه ای، دیگر چیزهایی که در ذهنم میچرخیدند اینها نبود که مثلا دخترکم بیشتر از یک ماه است که سرفه می کند و حالا باز دو شب است که تب دارد یا اینکه مثلا قسمتی از ابروی راستم خالی شده و یا مسائل اقتصادی بی انتهای این روزها یا اینکه چرا شکم من اینقدر گنده است .
به این ها هم فکر نمی کردم که فردا چه می شود ؟ یا چرا من هیچ گهی در زندگی ام نخورده ام ؟ یا چرا اینطور شد که مثلا آنطور شد ؟
برای لحظه ای من باز فارغ شدم . من چشم باز کردم در همان رختخواب ، رو به همان پرده های مخملی فیروزه ای ، دیدم که همان کتاب ها کنارم هستند ، همان عکس ها به دیوارند و من دوباره همانی هستم که خیلی دوستش دارم . دیدم که دوباره غمگینم . از آن غمهای تلخ که از شیرین ترین شیرینی های عالم هم شیرین ترند . دیدم که باز چشمانم همه چیز را مواج می بیند چون تَر هستند . دیدم که میان دلم باز خالی شده و من می توانم داخل خودم را ببینم . دیدم که باز از کف دستانم ماهی های طلایی را سُر می دهم روی کف اتاق که پر از آب است . دیدم باز نمی توانم نفس بکشم . دیدم وقت نیست . دیدم باید بنویسم که من در این لحظه و نمی دانم برای چه مدت باز همانی بودم که دوست داشتم . که باعث تمام این حس ها تو هستی . باید بگویم که می دانی دلم بیشتر از این نمی تواند برایت تنگ بشود . یعنی همین حالا در بیشترین وضعیت قرار دارد . گفته بودم که حتی وقتی دستت در دستم بود هم دلم برایت تنگ بود و تو می دانستی . اصلا همین که تو چیزی هستی غیر از خودم باعث می شود من دلم برایت تنگ شود . یعنی تو خود من هستی که دست و پای اضافی داری که متاسفانه قادر هستند حرکت کنند و بروند که می روند !
حفره میان دلم دارد باز و بازتر می شود و نمی دانم چقدر طول می کشد . من دارم به شبهای تابستان ، ماه کامل ، ساختمان هایی که طبقه پنجم دارند ، حرفهای ناتمام تکراری و بوی پرتقالی آن ها فکر می کنم و باز حفره درون دلم باز و بازتر می شود ! من به سفرهایمان ، به خیالاتمان ، به سکوتمان فکر می کنم و حفره دلم باز و باز و بازتر می شود و من حالا حبابی هستم که ممکن است ب ت ر ک .......
..