2012/10/25
ماه مانند پیاله‌ای در آسمان بود. من دیدمش. دلم لرزید. باز هم در یک زمان این اتفاق برایمان خواهد افتاد؟ ماه را می گویم. با هم تماشایش خواهیم کرد؟
رهایش می کنم. توان ندارم. دلم می خواهد جواب این سوال ها همه بعله باشد. بعله ! یعنی یک بله با یک عین میانش که معنایش باید یک آری مطمئن با تاکید بسیار باشد. کاش باشد.
رادیو را روشن می کنم. بدون هیچ تصمیمی می زنم روی یکی از شبکه های ذخیره شده که من هیچ کدامشان را نمی شناسم. صدای آشنا می خواند :
 ستاره ها نهفته،
  در آسمان ابری،
 دلم گرفت ای دوست،
 هوای گریه با من،
هوای گریه با من !
صدایش را می بُرم.
تصویر دخترکم از جلوی چشمم دور نمی شود. 
خواهش می کرد. لحنش ملتمسانه بود. می دانست مغلوب است اما بدون ملاحظه، بدون غرور، بدون خجالت برای خواسته اش تلاش می کرد. به کسی که دوستش داشت می گفت نرو. می گفت بمان. بعد اشک ریخت. در آغوش کشید. باز تکرار کرد. فقط می گفت نرو. می گفت بمان و چقدر صادق بود. چقدر بکر و زلال بود.
اشک من اما از سر غبطه ای بود که به شجاعتش می خوردم. در همین دو سال و نیم زندگی‌اش این را فهمیده که باید برای خواسته قلبی‌اش تمام تلاشش را بکند. این بهترین مرحله زندگی‌ست. چیزی برای از دست دادن نداشته باشی که به خاطرش خودت را سانسور کنی و احساساتت را مخفی کنی. می توانی خودت را به آب و آتش بزنی تا به خواسته ات برسی. اگر هم نرسیدی خیلی سریع بروی سراغ چیز دیگری. مثلا دوچرخه سواری کنی یا کاغذ رنگی قیچی کنی.
اشک من به حال خودم ریخته شد. برای خودم که نمی توانم به هزاران دلیل خیلی چیزها را بخواهم. فرافکنی می کنم. خودم را به کوچه علی چپ می زنم. خودم را مشغول می کنم. اما هیچ یک از زحماتم نتیجه ماندگاری ندارند.
 ناگهان یک کلمه، یک ترانه، یک بو، یک عکس آنچنان پرتابم می کند به دنیاهای انکار شده ام و خب درد دارد همه اینها دیگر. خیلی هم درد دارد.

 ..