امشب
ترانه ای به دستم رسید از دوستی که شاید آخرین باری که از نزدیک دیدمش شب عروسیمان بود. همان شب عروسی که ما بودیم و کسانی که ما خواستیم با ما باشند بدون در نظر گرفتن رابطه های اجباری خونی و نام های خانوادگی مشترک و چیزهایی از این دست .
بامداد پنجم شهریور است. ده سال از همان شب عروسی گذشته. حس می کنم یک کوه بزرگ را به صورت وارونه بلعیده ام و سطح مقطعش که به بزرگی دنیای من است راه گلویم را بسته و نوک تیزش دارد جگرم را تکه تکه می کند و عنقریب است که آتشفشانی از درونم فوران کند و مرا ذوب کند .
حامد ایستاده جلوی لنزدوربین خاطراتم و نمی گذارد بروم داخل. نمی گذارد چیزهای دیگری را ببینم. مسخرهگی می کند. میخندد. مست است. شادیم. فردای آن روز اسباب کشی داشت و جلوی دوربین این را می گوید. پشت سرش دوستان دیگرم نشستهاند. ساز و آواز به راه است. یادم هست که آن شب با همان لباس که برای عروسی پوشیده بودم تنبک زدم. همه خواندند و زدند و خواندند و زدند.
این تصاویر را به سختی میبینم. حامد جلوی دوربینم می پرد و می گوید که فردا اسباب کشی دارد. راست هم گفت. واقعا از همه زودتر اسباب کشید و رفت. از همه کسانی که آن شب در عروسی ما بودند زودتر اسباب کشید .
یادت بخیر.
..