2005/05/30

ديشب که داشتيم ميرفتيم بيرون ، مانا رانندگی ميکرد و من برای اينکه دلم نميخواست کمربند ايمنی ببندم عقب نشستم و تمام حواسم به تماشای شهر بود .
الان سه روزه که هوا گرم شده و شبهای مرطوب و مه آلود دبی شروع شده و من که عادت دارم شبها قبل از خواب به چراغهای روشن و خاموش خونه های ديگه نگاه کنم ، ناکام ميمونم . چون مه غليظ ميچسبه به پنجره و همه چيزو ازت پنهان ميکنه .
همينطور که داشتيم وارد بزرگراه اصلی ميشديم يک دفعه ياد اولين باری افتادم که از اين راه گذشتم . خيلی عجيب بود . همه چيز برام ناشناخته بود .
ديشب متوجه شدم که نخل های اين مسير خيلی بزرگ شدن . روز اول که اومديم اينا رو تازه کاشته بودن و هنوز دور برگهاشونو بسته بود . نخل های ايرانی ، نخل های گرانقيمت ايرانی .
روز اول ميفهميدم مال اينجا نيستن و به اجبار از خاک خودشون درآوردنشون و اينجا کاشتنشون ولی ديشب که ديدمشون سخت بود باور کنم که خارجين . چه زود جا افتادن .چقدر قشنگ شدن .
وقتی تمام مسير به خيابونهای تميز و زيبای دبی ، به ساختمونهای سر به فلک کشيده اش ، به اين همه ماشين زيبا و آخرين مدل ، به رودخونه خيلی زيباش ،به آدمهای خيلی متنوع اين شهر ، نگاه کردم متوجه شدم که خيلی اينجا جا افتادم .
دوست ندارم همه چيز برام عادی بشه . دوست دارم هميشه نگاه روز اولم رو در خاطر داشته باشم . اينجوری بيشتر لذت ميبرم .
1 Comments:
Blogger unknown said...
وقتی فهمیدم اینجا زندگی میکنید و یه بلاگ نویس هستید همینجوری کلی ذوق کردم:d