2005/05/16
کسی چه میدونه آخر هر چیزی کجاست .
آخرین بار یعنی چی؟
آخرین لحظه چه جوریه؟
چه جوری نزدیک میشه؟
الان نزدیکه یا دوره ؟
همیشه باید منتظر بود؟ نه ! اینجوری که آدم خل میشه .
خب اگر هم منتظر نباشی ممکنه لحظات خوبی رو از دست بدی .
بعدش چی میشه؟ اصلا بعضی وقتا نمیفهمی که چی شد .
اگر آروم آروم اتفاق بیافته خیلی زود متوجهش نمی شی ، ولی اگر مثل زلزله بیاد و یک دفعه همه چیزو ازت بگیره ، اون موقعه که دیگه هیچوقت فراموشش نمیکنی . به خوبی لحظه به لحظشو به خاطر می آری .
تو ذهنت حک میشه . مگه میشه که نشه ؟
همه چیز خوب بود مثل همیشه .
یه دفعه عوض شد . هیچ کس نمیدونست این آخرین نهاریه که با هم میخوریم .
هیچ کس نمی دونست این آخرین باریه که این چهار نفربا هم حاضر میشن که برن مهمونی .
این آخرین باریه که مامان داد میزنه : " بچه ها حاضرین؟ "
هیچ کس نمیدونست که این چهار نفر وقتی از این در برن بیرون دیگه با هم بر نمیگردن به این خونه .
چه عجیبه .
اگه میدونستم شاید با آخرین نگاه همه جزییات رو به خاطر میسپردم .
اگه میدونستم شاید به این راحتی از در خونه بیرون نمی اومدم .
شاید حداقل خودم در خونه رو میبستم .
ولی... نمیدونستم .
هیچ کس نمیدونست .
مرگ هم برای خودش چیز غریبیه . یعنی چی که مرد ؟ یعنی چی که دیگه نمیاد ؟ یعنی چی که دیگه هیچوقت نمیبینمش ؟ آخه من کارش داشتم . من میخواستم وقتی برگشت خونه بهش یه چیزی بگم .می خواستم یه چیز جالب براش تعریف کنم .آخه من شام درست کردم که با هم بخوریم .
فکر اینکه دیگه نتونم باهاش حرف بزنم دیوونم می کنه . آخه بعضی از حرفا رو فقط باید به اون بگم .
………..
من باور نمیکنم که گذشت زمان بتونه همه چیزو درست کنه.
درست کنه یعنی اینکه فراموش کنی ؟ اینکه خرابه !
مگه میشه آدم یک نفر رو که سی سال باهاش زندگی کرده فراموش کنه ؟
بعد از سی سال حتی فراموش کردن نمکی محله هم محاله چه برسه به کسی که عاشقش باشی ، باهاش نفس بکشی ،باهاش زندگیتو بسازی .....
نه ، نمیشه .
دلم نمیخواد فراموشش کنم . میخوام همیشه تو خاطرم باشه . همیشه احساسش کنم . فکر کنم که هست . ولی ... ولی آخه نیست . نیست . نیست .
پس من چه کار کنم ؟
نفسم داره تنگ میشه . فکر نمیکنم که بتونم تحمل کنم .
راستی مرگ چیز خوبیه .الان فقط اون میتونه نجاتم بده . همون که منو به این حال انداخته . چرا نمیاد ؟
حتی مرگ هم کارشو نصفه نیمه انجام میده .
لعنت به تو .