داستان تأتر راجع به حرمسرای ناصرالدين شاه بود و زنهای جورواجورش که همه از وضعيت خودشون می نالن . به نظر من هر کدوم از اين زنها سمبل يک قشر از مردم بودن . همه اونا با تمام داشته ها و نداشته هاشون از وضعيتشون ناراضی هستن .
يک غلام سياهی هم بود به نام اِران که باز به نظر من کنايه از ايران بود که سياهش کرده بودن .
خلاصه ، ناصر الدين شاه که کنايه از قدرت و مديريت بود از فرنگ يک سوگلی جديد برای خودش مياره و همه چيزو به باد ميده . همه زنهاش به خاطر اينکه از عروس جديد عقب نمونن شروع به تقليد از اون ميکنن و اينجوری ميشه که راه رفتن خودشون هم يادشون ميره .
يک عکس ديگه هم براتون گرفتم که ميتونين برين و در صفحه
فلیکرم ببينين .