2005/05/28

اذان مؤذن زاده اردبيلی رو که ميشنوم خيلی چيزها در ذهنم زنده ميشه . هيچ ربطی هم به نمازو مسجد و اين چيزا نداره .
ياد ظهرهايی ميافتم که شيفت بعدازظهر بايد ميرفتم مدرسه و معمولآ موقع اذان تو کوچه داشتم به طرف مدرسه ام ميرفتم .
اون موقع ها فکرميکردم چقدر مدرسمون دوره ، ولی الان که گاهی به مشهد ميرم و از اون کوچه ها رد ميشم احساس ميکنم همه کوچه ها و خيابونا آب رفتن و کوچيک شدن .
يک بار ۴ سال پيش رفتم به مدرسه ابتدايی که خوندن و نوشتن رو اونجا ياد گرفتم، بعد از ۱۲ سال از ديدن اون مکان شوکه شده بودم . راستی که چقدر کوچيک بود . راستی که چقدر اون موقع ها به نظرم بزرگ می اومد .اصلا باور نميکردم که من با ۲ نفر ديگه روی يکی از اين نيمکت ها جا می شديم و می نشستيم . امکان نداره .
زير تخته سياه هر کلاس يک سکو بود که بچه ها برن روش که قدشون به تخته سياه برسه.چقدر کوچيک بوديم .
اون بخاری های گازی هنوز گوشه کلاس ها بودن . زمستونا بچه ها روش پوست پرتقال ميذاشتن که بوی خوب توی کلاس بپيچه .
توی راهرو به ديوار يک جالباسی به طول چند متر بود که همه بچه ها لباسهای گرمشونو آويزون ميکردن به اون . زرد و قرمز . آبی و سبز . قهوه ای و سياه .
اسم خيلی از همکلاسی هام يادمه ولی هيچ خبری ازشون ندارم . حتما خيلی هاشون الان چندتا بچه دارن و شايد بچه هاشون تو همون مدرسه با هم همکلاس باشن . کسی چه ميدونه ؟ شايد ظهرها که ميرن مدرسه تو کوچه صدای اذان مؤذن زاده اردبيلی رو ميشنون و هزاران هزار از خاطرات بچگيشون با اين صدا همراه ميشه .
کسی چه میدونه؟