2005/06/11

ديروز با مانا ياد داستان ماشين خريدن بابا افتاديم . چه روزهای خنده داری بود .
يک اُپل رکورد مدل ۷۸ ۱۹داشتيم که فقط پنج تا دونه ازش تو ايران بود . اون هم مربوط بود به زمانی که دانشجويان ايرانی خارج از کشور از اروپا و از راه زمينی با خودشون ماشين می آوردن . البته ما اين ماشين رو از کسی خريده بوديم .
خيلی ماشين خوبی بود ولی بيچاره ديگه نفسی براش نمونده بود . ۴ تا راننده درروز با اين ماشين رانندگی ميکردن . از صبح تا شب در حال تاختن بود . اين اواخر من اسمشو گذاشته بودم لگن چون نه ترمز دستی داشت ، نه آمپر بنزين ، نه برف پاک کن . بعضی وقتا هم دنده هاش قاطی پاطی ميکرد و مجبور ميشديم با دنده ۲ حرکت کنيم .
خلاصه ، خودتون تصور کنين که عجب عتيقه ای بود . ماه های آخر، شنبه ها صبح ميرفت تعميرگاهِ آقا غفار و چهارشنبه ها عصر تشريف می آوردن منزل و تعطيلات رو با هم ميگذرونديم . با اين وجود بابام اعتقاد داشت اين رخش ما از ماشينای امروزی بهتره . اين پرايدها شبيه پفک نمکی هستند و آدم جرأت نميکنه سوارشون بشه و .........
چندين ماه طول کشيد تا بالاخره بابا برای من ومانا يک پرايد خريد که ديگه از شادی سر از پا نميشناختيم . البته خود بابا واقعآ چند دفعه بيشتر سوارش نشد و همچنان به رخشش وفادار مونده بود .
آخرين اقدامی که من و مانا برای خلاص شدن از شر اُپل کرديم اين بود که يک آگهی فروش همراه با شماره موبايل بابا تهيه کرديم ولی پشت ماشين نصبش نکرديم . بعد با امير علی (يکی از همکلاسی هام) هماهنگ کرديم که زنگ بزنه به بابام و قيمت ماشين رو سؤال کنه . بابای بيچاره هم از همه جا بيخبر حسابی تعجب کرده بود که يعنی چی!!!!!
آخه امير علی گفته بود در مورد آگهی فروش ماشين مزاحمتون ميشم و بابا نميدونست که چه کسی اين آگهی رو نوشته .خلاصه کلی از آقای خريدار معذرت خواهی کرده بود و گفته بود که حتمآ اشتباهی رخ داده و ....
بعد از چند دقيقه در کمال ناباوری از ما در مورد آگهی سوال کرد و وقتی ما آگهی رو بهش نشون داديم و گفتيم که هر وقت از خونه ميريم بيرون ميچسبونيمش پشت شيشه ، ديگه هيچی نگفت . شايد تو دلش خنديده باشه .
نميدونم . فقط اينو ميدونم که ما فرداش تو پارکينگ خونمون يک پرايد سرمه ای داشتيم و اُپل بيچاره به خيابون راهنمايی شد و تا وقتی که هر ۲ تاشونو فروختيم اُپل شبا تو خيابون ميخوابيد و پرايد تو پارکينگ سرپوشيده .
جالب اينجا بود که اُپل از اون روز به بعد ديگه تعميرگاه نرفت ، مثل اينکه از رفتار خودش پشيمون شده بود ولی ديگه سودی نداشت .
حالا هم گاهی برای اينکه قدر عافيت رو بيشتر بدونيم ياد اُپل ميکنيم و خدا رو به خاطر وضعيت فعليمون شکر ميکنيم .
يادش به خير .