2005/06/22
یک در.
یک در بزرگ .
یک در خیلی بزرگ .
یک در شیشه ای خیلی بزرگ .
چقدر تمیزه . چقدر شفافه . اگه آینه بود قشنگ تر بود . اما نه!
اگه آینه بود بازهم عکس خودمونو میدیدیم . راستی که خسته کننده شده .
اصلا شیشه بهتره . چون همیشه اون طرف شیشه یک چیزی غیر از خودت وجود داره .
خدای من !
مثل خواب می مونه . چه همه آدم ! چه همه رنگ ! همه چیز برق می زنه.
همه جا سبزه . همه خوشحالن . می خندن .
ساختمونای بلند . یک رودخونه قشنگ . آسمون آبی .
اون طرف تر یه گروه دارن میرقصن . چه خوب میرقصن ! چند نفر نوازنده هم هستن . می زنن و میرقصن . چه قشنگه !
ازاینجا صدا شونو نمیشنوم . باید برم جلوتر .
آخ!
خوردم به شیشه . اصلا حوا سم به شیشه نبود . از بس که تمیزه !
از کجا باید برم اون طرف ؟
این در چه جوری باز میشه ؟
هیچ دستگیره ای برای باز کردن نداره .
چه در عجیبی !
شاید اصلا در نباشه .
از دور که دیدمش شبیه در بود .
راستی که خیلی عجیبه !

**************





نمی دونم چقدر طول کشیده .

از اولین باری که اومدم اینجا خیلی وقت باید گذشته باشه .
یک سال . دو سال . شاید هم بیشتر . درست یادم نیست .
مهم نیست .
باید آماده باشم . باید حواسمو جمع کنم . خیلی سریع اتفاق میافته.
باید از فرصت خیلی خوب استفاده کنم . خیلی به خاطرش زحمت کشیدم .
اگه از دستش بدم ؟
نه!
حتی فکرشم نمی تونم بکنم .
دیگه حاضر نیستم برگردم اونجایی که بودم . برگردم چه کار ؟
کجا برم؟
دیگه کسی اونجا نیست . یعنی هست ولی انگار نیست .
دیگه کاری اونجا ندارم . برگردم چه کار ؟
*************
اونجا رو ببین .
همون در شیشه ای .
چقدر دلم برای این منظره تنگ شده بود .
هنوز هم به همون قشنگیه .
همه چیز سر جای خودشه .
هیچی عوض نشده .
وای دیگه طاقت ندارم .
میخوام پرواز کنم .
فقط کافیه ا سم رمز را بگم و ....
*****************

همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد .

خداحافظ .

***************
سلام .
(بلندتر) سلام .
سلاااااااام .
آخ . چه خطرناک بود . نزدیک بود له بشم . یک دفعه افتاد .
چه صدایی هم داشت . انگار یه چیز آهنی افتاد روِِی سنگ سرد .
دربود که بسته شد . فرصت نکردم پشت سرمو نگاه کنم . خیلی زود بسته شد . حیف شد . می خواستم یک بار دیگه جایی که ازش ا ومدم رو ببینم .
عیبی نداره . حالا از پشت شیشه نگاش میکنم .
اما، .....
شیشه چی شد ؟
همین جا باید باشه .
من که ازجام تکون نخوردم .
فقط یک قدم از اون ور شیشه اومدم این ور .
بعد هم که اون صدا اومد .
اصلا نمی فهمم .
چه اتفاقی افتاد ؟
پشت سرم به جای شیشه یه دره .
یک در .
یک در بزرگ .
یک در خیلی بزرگ .
یک در آهنی خیلی بزرگ .
چقدر تمیزه . چقدر شفافه . از تمیزی عکس خودمو توش می بینم .
مثل آینه میمونه .
چه بد .
چرا اینجوری شد؟
باز هم عکس خودم .
نه ، نمی خوام .
خدایا !

********************************

الان نمی دونم چند وقته ا ینجام .
خیلی وقته .
چند سالی میشه .
زندگی می کنم دیگه.
اما راستشو بخوای ، ا ینجا هم مثل همونجاست .
صبح ها میرم سر کار . شبا برمیگردم . مثل همه آدما می خورم ،
می خوابم ، گاهی سینما میرم ، گاهی رستوران .
تو این مدت از هر کس سراغ اون خیابونو گرفتم ،در جواب فقط به یک نقطه بی هدف زل زدند و با حسرت آه کشیدند و بدون کلمه ای، غرق در خیال گذشتند و رفتند .
باید فکر رفتن باشم کم کم.
اما این دفعه فرق میکنه .
بار پیش فقط می خواستم برم ، اما این بار یک فکری هست که رهام نمی کنه .
برگشتن .

************************

تا حالا سینما رفتی ؟
من رفتم .
خیلی جالبه .
یک صفحه بزرگ داره که توش همه جور اتفاقی میافته .
خیلی تمیزه . خیلی شفافه .
*****************





چه کابوس بدی بود .
یخ کرده بودم .
خودمو میدیدم که جلوی یک در شیشه ای بزرگ ایستادم . خیلی با دقت داشتم به در نگاه می کردم .
از فاصله خیلی دور خودمو میدیدم .تصاویر محوی را روی شیشه میدیدم .
اما نمی فهمیدم چی بود .
یک دفعه در شیشه ای باز شد و من خودمو دیدم که از در گذشتم .
انگار تو خواب داشتم راه میرفتم .
هر چی خودمو صدا میزدم نمی شنیدم .
در با صدای مخوفی بسته شد . مثل افتادن آهن روی سنگ سرد .
من داشتم کم کم از خوابم دور میشدم که صدای کسی رو شنیدم .
نفهمیدم چی گفت !
به یه زبون دیگه حرف میزد .
با صدای بلند یه جمله ای گفت و یه دفعه تصویر روی در محو شد .
مثل اینکه فیلم نمایش میدادن روی اون در شیشه ای .
************

الآن سالهاست که هر شب اون خوابو میبینم و سالهاست که منتظر خودم هستم که برگردم .
ای کاش زودتر برگردم .
دیگه از همه چیز خسته شدم .
کاش زودتر برگردم .
میخوام بهش بگم اون تصاویر فیلم بوده .
همش دروغ بوده . ساختگی بوده .
نرو.
بمون .
وقتی برگرده کلی چیز دارم براش بگم .
اگه برگرده ،
اگه برگردم ....... نیکی . دبی
بیست و یکم تیر ماه هزار و سیصد و هشتاد و سه