از بچگیم همیشه دوست داشتم جای مامان بزرگم بنشینم .
منتظر یک فرصت بودم . هر وقت میرفت دستشویی یا میرفت وضو بگیره زود مینشستم جاش .
همیشه روی زمین مینشست . البته این چند سال آخر عمرش چون از رو زمین بلند شدن براش سخت بود روی مبل مینشست .
یک تشکچه کوچیک داشت برای نشستن و یک بالش بزرگ هم میذاشت پشتش که تکیه بده .
خیلی کیف داشت رو زمین نشستن و چهار زانو زدن .
کنارش یک کمد بود که همه چی توش پیدا میشد .
کنار این کمد ، روی زمین سماورش بود و .....
.......................................................................................................
دیشب یک خواب عجیب دیدم . بعد از این همه سال خواب دیدم تو خونه مامان بزرگ هستیم . خونه خودش .
جای مامان بزرگ خالی بود و من زود از فرصت استفاده کردم و نشستم جاش .
میدونستم که مامان بزرگ مرده ولی مطمئن بودم که داره منو میبینه که جاشو اشغال کردم .
سمیرا به من گفت : " بلند شو از جای مامانی ."
ولی من بلند نشدم . گفتم خوب نگاه کن مامان بزرگ الان اینجاست .
بعد هر دومون خوب حواسمونو جمع کردیم که مامان بزرگ رو ببینیم .
تو اتاقی که ما بودیم یک رنگین کمان در اومد .
یک رنگین کمان بزرگ .