2005/08/01

چشمامو میبندم و اجازه میدم بوی قهوه هر کار که دلش میخواد با حافظه ام بکنه . به هر جا که دلش میخواد سرک بکشه . روی هر خاطره ای که دلش میخواد انگشت بگذاره و منو با خودش ببره اونجا .
چهارشنبه صبح ، هوا خنک و ابری ، اتاق کم نور ، بوی قهوه همه مشامم رو پر کرده .
پشت پیانو نشسته ام . امروز خیلی خوبه برای تمرین . 3 روز آخر هفته دانشگاه تعطیله . مانا هم که رفته مدرسه و کاری به پیانو نداره . امروز فقط میخوام تمرین کنم . چه کیفی داره اینجوری تمرین کردن . خوشبختانه دیروز رفتم کلاس و تا هفته دیگه وقت دارم . با آرامش و بدون عجله . یک جرعه قهوه . وای دارم از کیف میمیرم . یک ساعت تمرین میکنم و بعد یک تلفن با انرژی و پر از قربون صدقه و دوباره تمرین .
اول میخوام دستمو گرم کنم . اما نه . امروز میخوام اول یک قطعه که خیلی دوست دارمو بزنم و بعد برم سراغ اتود و تمرین .
اسمش چی بود ؟ قطعه مال هندل بود ولی اسمش یادم نمیاد . ای بابا . من که این قطعه رو از حفظ میزنم پس اسمشو چرا یادم رفته . یعنی چی ؟ الان نگاه میکنم و برای همیشه اسمشو به خاطر می سپرم .
آخ .
نباید چشممو باز می کردم .
اتاق پر نور ، هوای آفتابی ، یک میز کار و کامپیوتر و لیوان قهوه . همون لیوان قهوه .
چند سال از اون روزا گذشته ؟

یادش بخیر .