2005/09/29
قسمت چهارم
هوا سرد شده بود و یک خرده برفی هم می بارید . بابا هم اومد و با دیدن اوضاع حسابی پکر شده بود . تو چشماش یک اسباب کشی دیگه می دیدم . دیگه احساس امنیت نمی کرد .
بعد از چند ساعت معطلی بالاخره اجازه دادند که برگردیم به خونه هامون . ولی بابا پیشنهاد کرد که امشب تو ساختمون نمونیم . چون برق قطع بود ، گاز قطع بود ، آب قطع بود ، آسانسورها هم قطع بود و در ضمن بابا از این می ترسید که آتش نشانها کارشونو درست انجام نداده باشند و گاز تو لوله ها منفجر بشه و .....
تصمیم گرفتیم برای چند دقیقه بریم بالا و وسایل ضروری رو برداریم و برای خواب بریم خونه یکی از دوستامون .
16 طبقه از پله رفتیم بالا و بماند که چه گندی به ساختمون زده بودند و چه بوی دودی و ....
با عجله رفتم سراغ سی دی عکسام و دو تا از سازهای محبوبم . من همیشه وسایلم رو جاهای ثابتی میذارم که با چشم بسته هم می تونم پیداشون کنم . برای همین هم هیچ مشکلی پیش نیومد و در عرض 6 دقیقه کارهام تموم شد و اما بشنویم از مانا .
هنوز داشت دنبال وسایلش می گشت . هنوز داشت فکر می کرد که چه بکنه ؟ چی برداره چی برنداره ؟ وخلاصه رفته بود رو اعصاب . یک دفعه یاد خوابهای سریالیم افتادم .
درست همونطوری بود که تو خواب میدیدم . هرچی بهش میگفتم عجله کن ، خیلی وقت نداریم ، اینجا خطرناکه باید زود بریم ، فایده ای نداشت .
برای یک لحظه تصمیم گرفتم برخلاف اون چه تو خوابام میدیدم عمل کنم .
مانا خداحافظ . من رفتم .