2005/09/27
قسمت دوم

تا اينکه يک شب زمستونی که پنجشنبه هم بود تصميم گرفتيم پياده بريم بازارچه گلستان که يک کم خريد کنيم .
اين جمله ای که نوشتم همش عجيب بود . اول اينکه ما تنبلها (من و مانا )هيچوقت پياده هيچ جا نمی رفتيم .
دوما ، پنجشنبه شب بازارچه گلستان اصلا جای خريد نبود . اصلا جای راه رفتن نبود . اون هم برای من و مانا و مامانم که هيچ سوژه جالبی برای آدمايی که اونجا بودند نبوديم .
خلاصه نمی دونم اون شب چه انرژی ای ما رو از خونه بيرون برد .
از اونجايی که تفريحات ملت ايران هميشه يک جوری به شکم ربط داره ، رفتيم تو حياط بازارچه که تفريح کنيم .
صدای آزير ماشين آتش نشانی می اومد از دور . صدای ماشين های آتش نشانی می اومد از دور . کم کم داشتند نزديک می شدند . خيلی نزديک شدند . داشتيم کر می شديم . خيلی زياد بودن . نور قرمزشون روی ديوار حياط می افتاد . حدود ۲۰ تا بودن . مثل اينکه جای بزرگی آتش گرفته بود .
به مامانم گفتم : ” بيچاره اون کسی که خونش آتيش گرفته ! “
غافل از اينکه.......