تاکسی گرفتیم و اومدیم به سمت خونه . از دور دیدم که چراغهای ساختمون خاموشه . وقتی پیچیدیم تو کوچه دیدیم همه ماشینهای آتش نشانی جلوی در مجموعه ایستادن و خیابون رو بند آوردن .
تو ایران اینجوریه که وقتی میخوان یک چیزی رو درست کنن حتما میزنن دو تا چیز دیگه رو خراب می کنن . میخواستن آتش خاموش کنن ولی خیابون رو بند آورده بودن . حالا اون وسط اگه یک نفر غش کنه آمبولانس باید پرواز کنه . دیگه به آتش نشانی ربطی نداره . مشکل آمبولانسه .
همه همسایه ها با لباس تو خونه و دمپایی تو لابی نشسته بودن . قیافه هاشون دیدنی بود . آدما وقتی می ترسن چقدر ضعیف می شن . راستش من هم یک خورده ترسیده بودم .
آسانسورها قطع بودند . رو زمین پر از دوده و کف دی اکسید کربن بود . مامورای آتش نشانی مدام بالا و پایین می رفتند . هر کس یه چیزی می گفت . فقط مونده بود بگن صدام موشک زده به ساختمونمون .
اومدم تو حیاط و به پنجره اتاقم نگاه کردم . چقدر دور بود . دستم بهش نمی رسید . در یک لحظه هزار تا چیز به دهنم رسید . کتابام ، نوارهام ، عکسام ، سازهام .
دو ماه بود که هر چی عکس تو زندگیم داشتم رو اسکن کرده بودم که اگه خواستم برم یه جایی همشونو رو سی دی داشته باشم . خیلی براشون وقت گذاشته بودم . حالا همه اونا اون بالا بود و من هیچ کاری نمی تونستم بکنم .
فقط فهمیده بودیم که آتش از طبقه سیزدهم شروع شده بوده و نکته جالب اینجا بود که در ایران نردبان آتش نشانی فقط تا طبقه یازدهم میرسه و باند هلیکوپتر امداد هم که اصلا وجود نداره . در تمام تهران فکر کنم فقط دو تا ساختمون مسکونی باند هلیکوپتر داشته باشن .
خلاصه ماموران آتش نشانی مجبور بودن این سیزده طبقه را از پله بالا برن و ....
داستان بیشتر خنده دار بود . چرا برج بیست طبقه می سازن ولی به مسایل ایمنی فکر نمی کنن ؟ حالا باید چه کار کرد؟؟؟؟