2005/10/04
قسمت آخر

از اون شب به بعد ديگه هيچوقت از اون خوابها نديدم . ديگه خواب نديدم که من بايد کسی رو نجات بدم .
کوله پشتيم رو برداشتم و با زانوهای لرزان ( بعد از ۱۶ طبقه بالا اومدن زانوهام می لرزيد ) برگشتم پايين . بعد از ۱۵ دقيقه بالاخره مانا با يک عالمه بار و بنديل اومد پايين در حالی که پسر همسايه پشت سرش داشت بارهای خانم رو حمل می کرد . بنده خدا يک تعارف زده بوده که کمک نمی خواييد ؟ مانا هم کلی بارش کرده بود و ....
الان که دارم اينا رو می نويسم ساعت ۳ صبحه و من و مانا زده به سرمون و خوابمون نمی بره .
آدم بايد هميشه برای همه چيز آماده باشه . نبايد اينقدر به وسايلش وابسته باشه .
نصيحت بالا رو جدی بگيريد . بد نمی بينيد .