هر وقت از جلوی پنجره بدون پرده خونمون رد ميشم ناخودآگاه به اون طرف خيابون نگاهی می اندازم . به پنجره خانه ای که ميدونم چه کسانی در آن زندگی ميکنند . يک پسر خيلی کوچولو با مامان و باباش . باباش که بيشتر مواقع سرکاره ، اما چراغ روشن خونشون نشون ميده که مامانش معمولا خونست . هر وقت به پنجره شون نگاه ميکنم تصور می کنم که الان دارند چکار ميکنند ؟ گاهی بهشون تلفن ميکنم . گاهی با هم ميريم بيرون . گاهی ميريم خونه همديگه و خلاصه .....
امروز صبح که بيدار شدم طبق معمول نگاهی به پنجره اون طرف خيابون انداختم . با اينکه ميدونستم برای مدتی رفتند سفر چون روز بود و چراغ خونه رو نمی ديدم به خودم گفتم فکر کن که هستند .
..........................
الان شبه . از پشت پنجره رد شدم و پنجره تاريک رو ديدم . پس واقعا رفته اند .چه بده که آدم بدونه تو اين همه پنجره که اون طرف خيابون هستند چه کسانی زندگی می کنند . اون موقع هر روز بايد دلتنگ کسی باشی !!!!