2005/11/04

آدم هميشه يک آرزوهايی تو دلش داره . يعنی به يک چيزايی فکر ميکنه که دلش ميخواد واقعيت پيدا کنند . يکی از بزرگترين مشغوليتهای ذهن من سفر کردنه .
گاهی اوقات يک چيزهايی در يک لحظه از ذهنم عبور ميکنه و بعد از مدت کوتاهی اون اتفاق می افته . نمی دونم به اين حالت چی ميگن ؟
مثلا ۶ سال پيش يک روز سر کلاس انگليسی برای اولين بار فهميدم که اسم ديگر مراکش ، مغرب هستش . اينقدر از اين اسم خوشم اومد و يک لحظه احساس کردم با تمام وجود دلم ميخواد اين سرزمين رو ببينم . ۴ ماه بعد از مراکش دعوت شديم برای شرکت در يک فستيوال بين المللی موسيقی . فستيوال فز . خيلی برام جالب بود .
يک بار هم که باز بر حسب تصادف رسيدم جلوی خونه خدا ، يک دفعه يادم اومد که هميشه دلم ميخواست از جلو اين مکعب سياه رنگ رو ببينم که بفهمم چه اندازه ايه !!!! چطوری خدا اون تو جا می شه ؟ البته اين چيزا رو وقتی بچه بودم فکر ميکردم . چون قبل از اينکه برسم جلوی اون مکعب سياه فهميده بودم خدا اونجا نيست .
يکی ديگه از اون اتفاقها امشب داره ميافته . فردا اين موقع در جايی خواهم بود که هميشه آرزو داشتم برم . تصويرهايی که سالها در ذهنم ساخته بودم فردا شکل واقعی ميگيرند و ميدونم که تصاوير ساختگی من محو خواهند شد .

عکس از مجموعه عکسهای Marco Pessoa در فليکر .