2005/11/21
تولد

غرق در بازی بودم که مربی صدام کرد و گفت بيا مامانت اومده دنبالت . خيلی تعجب کردم که چرا مامان اومده اينجا .
ـ : مامان کجا ميخواهيم بريم ؟
مامان : ميخواهيم بريم بيمارستان برات نی نی بياريم .
يادمه يک دامن پليسه سرمه ای و قرمز تنم بود . خيلی هيجانزده شده بودم . با مامان و بابا رفتيم بيمارستان و من ديگه چيزی يادم نيست . با بابا جلوی راه پله هايی که از طبقه پايين می اومد بالا واستاده بوديم . من فقط به اين فکر ميکردم که تو چی خواهی بود . پسر يا دختر ؟ اسمت چی خواهد بود ؟ بابا نگران بود .
يک خانم پرستار با يک پتوی مچاله شده در بغل از پله ها اومد بالا . بابا رفت سراغش و سراغ تو رو گرفت . پرستار هم گوشه پتو رو باز کرد و يک گوله پشم که يک دختربچه بهش چسبيده بود رو نشون بابا داد و با عجله تو رو برد تو اتاق نی نی ها .
بابا نصف خيالش راحت شد . چند دقيقه بعد مامان رو هم آوردن تو اتاق خودش . ديگه همه خيالشون راحت شد . مامان عزت هم بود ولی از بقيه چيزی يادم نيست .
اون روز نهار من و بابای خوشبختم که حالا دو تا دختر داشت با هم رفتيم چلو کباب خورديم و من خيلی احساس بزرگی ميکردم . حالا ديگه يکی تو خونمون بود که از من هم کوچيکتر باشه . برای مامان يک دسته گل سفيد خريديم که شکل ماکارونی بود .
.........................
صبح که با بابا صحبت کردم ازش راجع به اون چلو کبابه پرسيدم که خوب يادش بود .
حالا ميخوام برم برات کيک درست کنم که امشب بريم کنار آب و تولد بازی کنيم به ياد اون روزهای دور که تو هيچ خاطره ای ازش نداری .
تولدت مبارک .