امشب برای چند لحظه غرق در احساسات کودکی ام شدم درست لحظه ای که بعد از پانزده سال سوار دوچرخه شدم و عین یک توپ قلقلی نقش زمین شدم . کف دستام از برخورد با آسفالت زمین خراشیده و داغ شده بود . از تصور تصویر خودم که به صورت اسلوموشن داشتم روی زمین پخش می شدم اینقدر خنده ام گرفته بود که هیچ عکس العملی جز خنده نداشتم و متاسفانه دو یار همراه (مانا و پژمان ) هم به جای هر گونه کمک فقط میخندیدند و من مدام به کف دستم نگاه میکردم و یاد بچگیم افتاده بودم که روزی هزار بار از در و دیوار میخوردم زمین و همیشه سر دو زانوم و آرنج هام زخمی بود .